بهار بزرگمهر
زین پس
خون هایی که دست ها، پاها
خون هایی که چشم
خون هایی که انسان، انسان، انسان
زین پس آگاهیِ به بند است، و بندی که به آگاهی است
آن یگانه تنی که بهایش انسان را
فراخوانی است به توسنی
گردنکشیِ سرِ فرودنیامده تمام تاریخ
زمزمه ها، سیال سرحدی سر به آسمان
مشت هایی فشرده شده از خشم تنگ شده
شعاری سر نمی دهد جز از خود برای خود
و سنگی را جز به شرف اندام سراسر غلیانشان پرواز نمی دهد
زین پس داغ می کشد شقایق
تنها بر سپیده صبح
سرخ و سیاه و زار
خون به رگ
جان می گیرد جان می دهد ره می رود
ناحقِ لگد است که طنینِ خردشدن استخوان ها را ابدی می کند
رنجت را خراشی مزمن
راستِ ایستاده قامتت را فلجی نه دیرپا
مغزت را اثیری
روحت، ذره ذره خوراک مارهای قفا
ناحقِ لگد است نهیب آخرین باری که ندانستی چگونه برخاک افتادی
نهیب آخرین فریادی که بی طلب مصادره شد
زین پس
خون هایی که دست ها، که پاها
خون هایی که چشم
خون هایی که انسان، انسان، انسان
فروردین ۹۹