نوشته : ادریس ا.
میخواستم به دریا برسم و این تنها چیزی بود که میخواستم. سادگی و متانت و گشودگیاش مسحورم میکرد و جوش و خروشش مرا از همه خوابهایِ تاکنونِ خودم و گذشتگانم بیدارم میکرد و بر همه اصولِ مسلمِ تاریخ برمیآشفتم. سراسر پرسش بود و غریو و دمادم موج و قرار. تمام هستیاش را در ذره ذره عناصرم میتوانستم بازیابم. میتوانستم هرمِ تنش را از زیر خرورارها خاک و سنگ حس کنم و طعم و بویِ شرجیِ غلیظش را حتی از فاصله قرنها بِچِشم. صدایش در گوشم نوایی بیپایان از اشتیاقی بود که در همه لحظاتم در این حفره تنگ حفظش کرده بودم. دریا اسمی بود که بر هر زبانی و در هر گوشی، شیرینی شیرینترین لحظات زندگی را فرامیخواند. دریا، حافظه و تاریخ من بود. تمام آن چیزی که پیش از میتوانستم بوده باشم و یا پس از این میتوانم به آن برسم….