دخل و تصرفی در اخوان؛ پیرمرد خوش ذوقِ دل مرده، با سقف آسمانی کوتاه
ادریس ا.
***
سرها در گریبان است …
که ره تاریک و لغزان است و سرما سخت سوزان است
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، سنگ تیپاخورده رنجور، نغمه ناجور
منم من، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای
رفیقا! مهربانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون کوه ایستاده
نه میلرزد
نه چون گلهای سرخ دشتهای خشک
به هر سیل و فشنگ و تندبادی
گوی میبازد
–
رفیقا! همرها! به دستان پر از جانم
پینه های سالهای دور بستم
گره کردم، فشردم، بر آسمان بردم
بیا، برخیز، ره بگشای
که سرما سخت ناپابرجاست
–
نفس ها گرم، نغمه ها پرسوز، امید روزهایِ نوشین در فروغ چشم هاْ برّاق
زمین، آبستنِ نان های عطرآگین
مهربان دستانِ ساده پرچین
ستبرِ سینه ها سخت استواراندام، راسخ، ایستاده
چشم درچشمِ استثمارِ بی اندازه سالوس و ریو و زنگ
آسمان عازم، عقد بربسته
همنوا با هر غریوِ غائرِ زحمتکشانِ کف گره کرده
در جدالِ دایم و نوزا
با خدایان بندگی سوگندهایِ دورازدست، پیشِ چشم
با بندهایِ مرئی و نامرئیِ امرارِ هرروزه
در الغایِ فریبامرزهایِ سخت خون آلود، سخت راننده
–
رفیقا! همدما!
بیا، برخیز، ره بگشای
که می گوید که اینجا سخت آلوده است؟ که اینجا تا ابد آلوده خواهد ماند؟
که می خواند که شب با روز یکسان است؟ جهان سرتاسر امید است، تغییر است، آگاهی است
کدامین حرفِ کدامین بی چشم و رو دولت نامردِ دغا بازی به گوش بالغی، و حتی نوجوانی کارگر می افتد؟
کدامین قولِ کدامین بی حیا سرمایه دارِ مالِ دیگربرده ای، به جانِ روزمزدی یا ماه مزدی نویدی یا که حتی ذره ای دل خوش کنک داده است؟
کدامین منسب و منصب، کدامین کبکب و دبدب، کدامین قربت و رتبت توانسته است خود را به پوشالِ مفاهیم و تصاویرِ دروغینش بپالاید؟
کدامین بندِ شرع و عرف و اخلاقی، کدامین مبصر و مشتقِ قانونی، توانسته است، خودش را درخودش بر اعتباریِ دیرپا یابد؟
–
رفیقا! همرها!
نفس پرکن، بَردم، سینه ها بشکاف
که سرما سخت ناپابرجاست
عقده ها بگشوده، دل ها قرص، سرها بی محابا
جهانِ کهنه پرزرق و رهزن را نمی خواند، نمی خواهد و چیزی را نمی جوید
بجز عینِ حیاتِ هردمِ انسان،
بجز انسان به انسان