شعر و عکس از بهار بزرگمهر
***
از خیابان که عبور میکنم، تو را نمیبینم
در جایی دوردست ایستادهای،
بر بلندای قله ساپیتوآ
در قعر دریاچه فیروزهای
در تاریکترین لحظاتی که چراغ از آشکار کردنش شرم دارد
بر تلی از آفریدهها، با کمی فاصله از عرش خدا
بر پشت من
سیگارت را با من روشن کن،
همزمان که دیده نمیشوی، چشمچرانی میکنی
رد تازیانه ی چشمهایت بر بدنم ماندهاست،
آنقدر که سبک سنگین میکنی مرا، جسمم را، توانم را
و من به پشت سرم برمیگردم، و تو را نمیبینم
نشان تو در هر هوایی، اندامی جدید به خود میگیرد
آنجا که سنگینی بار را بر پشتم احساس میکنم
تو صدای زمخت وطنپرستی هستی
آنجا که دستانم نیستند تا میوههای استوایی ترش شیرین را از سبزیشان جدا کنند،
تو تجسم دموکراسی میشوی
دموکراسی که مانند طعم میوههای استوایی
برای من غریب است
آنجا که مالاریا، ایدز و وبا درد شناخته شدهآم میشوند
تو آوای داوطلبانه زمینی، بدون نشان، بدون مرز
از آنجای دور که ایستادهای، مرا ببین
برگهای تنباکو را برای تو شخم میزنم
تا سیگارت را با من روشن کنی،
خیابانهایت را با من بسازی
خانههایت را بر روی من بنا کنی
سنگینی پشتم را سنگینتر کنی،
قد که راست کنم
میبینی که تاریخ بر پشت من ساختهشده است