نویسنده: ادریس ا.
دشت وسیع بود و ردِ همگونِ تایرها مارگون به خاک میپیچید و عمویم را بر سرِ هر دوراهی لمحهای دوبهشک میگذاشت و پس از اینکه فرمان را به یکسو میگرداند، بهکل خاطره مسیرِ پشتِ سرش را همراه با دنباله دولاخ به هوا میبرد. رو به پیش داشت و نگرانیاش به چالهها و آبگیرهای جاده محدود میشد. هیچیک نمیدانستیم دقیقاً با چه چیز مواجه خواهیم شد. نه من نه عمویم نه برادرم و نه حتی پدرم. به یک درخت بنه یا شاید کلخونگ یک پارچه آویزان بود: “به طرف جشنواره عشایری”…
دریافت ادامه داستان در فایل پیوست: