Six Days War
Colonel Bagshot
به کوشش بهار بزرگمهر /
شعر از ماکان علوی /
عکس از Szymon Barylski
دی ماه است و من هنوز
نمیدانم چرا اینطور شد و چه خواهد شد.
کودکان فرورفته تا کمر در سطلهای زباله، بار یکدیگر را به دوش میکشند.
بهمنماه است و من هنوز
مشوشِ نطقِ رئیسِ جمهور هستم.
کودکان فرورفته تا کمر در سطلهای زباله، با هم شوخی و خنده میکنند.
اسفندماه است و من هنوز
آشفته قیمت کالاهای اساسی و دارو و دلار هستم و میدانم که دیگر نمیتوانم ماشین ظرفشویی بخرم.
کودکان فرورفته تا کمر در سطلهای زباله به سر و کله یکدیگر میزنند.
فروردینماه است و من هنوز
خشمگین پای اخبار اختلاس و فرار سران نشستهام و نگران ارزش پساندازم هستم.
کودکان فرورفته تا کمر، در سطلهای زباله، همدیگر را در حوضهای وسط میدانهای شهر میاندازند.
اردیبهشتماه است و من هنوز
با دلهره برنج و روغن میخرم و در مجلس پته همدیگر را روی صحن میریزند.
کودکان فرورفته تا کمر، در سطلهای زباله، موی یکدیگر را میکشند.
خردادماه است و من هنوز
واماندهام به انتظارِ شغالهایی که رساله راه نجات و دموکراسی و عدالت را زوزه میکشند و به اضطراب کفتارهایی که فقط میخواهند براندازند.
کودکان فرورفته تا کمر در سطلهای زباله، پولهای یکدیگر را از هم میقاپند.
تیرماه است و من هنوز
نمیدانم که بروم یا بمانم، حتی نمیدانم که دیگر میتوانم بروم یا نمیتوانم.
کودکان فرورفته تا کمر در سطلهای زباله، با چوب و لگد به جان هم افتادهاند.
مردادماه است و من هنوز
سردرگم و هراسانم و نمیدانم کجای این داستانم.
کودکان فرورفته تا کمردر سطلهای زباله، گلوی یکدیگر را میدرند.
و نمیدانم کودکانی که تا کمر در سطلها فرورفتهاند
و کودکانی که چشم به دستانِ پینه بسته پدرانشان بستهاند
کجای داستانند
و حتی هنوز نمیدانم که میخواهم شهریور ماه آبستن من باشد یا من آبستن شهریور ماه…