نوشته: جان استاینبک /
کارگرادان: جان فورد /
بهکوشش: بهار بزرگمهر /
[اقتباسی از رمان خوشههای خشم، نوشته جان استاینبک، ترجمه شاهرخ مسکوب]
و اینک مردهای چمباتمه زدهی خشمگین، برخاستند.
صدای دهقان به هیبت و تلخی تاریخ این سر-زمین برآمد: پدربزرگ من این زمین را گرفته، او سرخ پوستها را کشته و رانده بود. پدر من همینجا بهدنیا آمد و علفهای هرزه را سوزاند و مارها را کشت. بعد خشکسالی شد و ناچار از بانک قرض کوچکی گرفت. ما هم اینجا بهدنیا آمدیم. همانجا، دم همان در …. همینطور بچههایمان اینجا بهدنیا آمدهاند. پدرم مجبور شده پول قرض بگیرد. بانک صاحب زمین شد ولی زمین دست ما بود، با زراعتی که منفعت کمی بدست میداد.
مباشر: میدانیم، همهی اینها را میدانیم. به ماچه ، تقصیر بانک است. بانک آدم نیست. به ارباب یک مالک پنجاه هزار جریبی هم نمیماند مثل آدم که نیست ابداً، غولست.
دهقانها فریاد زدند: درست، اما این زمین مال ماست. ما هستیم که آن را کشیدهایم. ما آن را شکافتهایم، ما روش بهدنیا آمده ایم، ما خودمان را روی آن هلاک کردهایم، نفس ما اینجا خشکیده است و اگر هم به هیچ دردی نمیخورد باز مال ماست. اینست که ما را صاحب آن میکند. اینجا به دنیا آمدن، اینجا کار کردن، اینجا مردن، این است که حق مالکیت را پابرجا میکند نه یک تکه کاغذ و عدد و رقمهایش.
مباشر: خیلی متاسفیم، به ما چه ، تقصیر غولست بانک که آدم نیست.
کم سن و سالترین دهقان: آره، اما بانک را آدمها بوجود آوردهاند.
مباشر: نه، اشتباه شما همینجاست…کاملاً همینجا. بانک غیر از آدمهاست. پیش میآید که هر کسی توی بانک از کاری که بانک میکند نفرت دارد و با این وجود بانک کارش را میکند. بانک چیزیست که مافوق آدمهاست، این را از من داشته باشید. غولست. آدمها ایجادش میکنند ولی نمیتوانند بر آن نظارت کنند.
کم سن و سالترین دهقان که پیش و بیش از بقیه طعم تعلق به زمین و سرزمین را با جداشدن زودهنگام از آن چشیده بود، در میانه جمع به آرامی پرسید: پس به سراغ کی برویم؟ اصلاً چکار باید بکنیم؟
و این آغاز ماجرا بود …
ماجرایی که در آن روح آزادی در نهیب آگاهی از بیگانگی انسان از زمین، سرزمین، کار، خدا، ملت و …، سربرآورده بود.