ژان لوک گدار در فیلمی از پنج دقیقه نمای ثابت استفاده کرد. او معتقد بود هر تماشاگری بعد از این زمان طولانی از روی صندلیش تکانی میخورد و نگاهی به دورو برش میاندازد و متوجه میشود که دارد یک فیلم یا نمایش را تماشا میکند. شاید عدهای وقتی متوجه آن شوند فیلم یا نمایش را جدی نگیرند یا کسانی آن قدر جدی بگیرند که فاجعهی رخ داده در فیلم هم برایشان اتفاقی ساده جلوه کند!
مجتبی لبافی. و
ک… ا… ب… و… س ِ..
آدمهای بازی
مرد ۱: قد بلند و لاغر. صورتی بیاحساس دارد و بسیار حسابگر است.
مرد ۲: کوتاهتر و کمی چاق. دست و پا چلفتی است و خیلی زود عصبانی میشود.
پستچی: آدم وظیفهشناس با ظاهری ساده و معمولی
پسر: لاغر اندام و شاید کوتاه قد. تقریبا نوزده ساله است و چیز زیادی از دنیای اطرافش نمیداند.
همسایه: مردی است سالخورده و ترسو
زن همسایه: عصبی و بدبین است با لباس و موهایی که همیشه کثیف و نامرتب هستند.
و سایهی دختری که روی پنجره میافتد.
صحنه:
یک خانه حیاط دار قدیمی. یک درب جلوی صحنه و رو به تماشاگران که دیواری آن را در بر ندارد. در انتهای صحنه یک سکوی تقریبا یک متری نشانگر خر پشتهی این خانه قدیمی خواهد بود. روی خرپشته یک لانه کبوتر قرار دارد. یک قفس سادهی بزرگ و چوبی با حصار مشبک فلزی که از گوشهی آن یک آنتن بزرگ و ترجیحا زشت و قدیمی بیرون آمده است. به دور آنتن یک ریسمان بسیار ضخیم پیچیده شده و به سوی آسمان رفته است و در حفرهای میان ابرها محو میشود و انتهای آن به هیچ صورتی معلوم نیست. یک بند هم در طول حیاط قرار دارد که چند لباس مخصوص پستچیها روی آن پهن است. در پس سکو یک پرده برای استفاده از ویدیو پروجکشن نصب شده. چند آنتن دیگر و بندهایی که روی آنها لباس پهن است روی سکویی مثل یکجور با لکن در گوشه سمت راست صحنه وجود دارد تا شاید نشان دهندهی خانههای دیگر در کنار این خانه باشد. در بالای سمت چپ صحنه کمی دورتر از باقی دکور پنجرهای از آسمان آویزان است و پردهای کهنه آن را آراسته است.
صحنهی نخست:
همه جا تاریک است و صدای خفهی کبوترها از داخل قفس شنیده میشود. روی قفس با پارچهی سیاهی پوشانده شده است. نور به آرامی میآید. رنگها و نورها نشانگر صبحی زودند و هر چه از آغاز نمایش به سمت پایان صحنهی نخست پیش میرویم نور کمتر میشود به طوری که در انتهای صحنهی اول به شب خواهیم رسید. از فاصلهای بسیار دور صدای برخورد بمبها به خانهها شنیده میشود. صدای گذشتن چند هواپیما و آمبولانسها نیز به گوش میرسد. در باز است و مرد ۱ و۲ جنازهی شخصی را که لباس پستچیها را به تن دارد دور پتویی میپیچند و از در بیرون میآورند و در جایی کنار در که برای تماشاگران دید ندارد میاندازند. این میتواند چیزی مثل جوی آب باشد. مرد ۲ از همانجا یک تی زمین شویی بیرون میآورد و با آن رد خونی که از جنازه بر زمین مقابل در ریخته است را پاک میکند. اکنون صداها دیگر شنیده نمیشوند.
مرد ۱ داخل میشود. از سکوبالا میرود و پارچه روی قفس را میکشد. حالتی خمیده و افسرده دارد. در قفس را باز میکند. کبوترها را میشمارد. ریسمان را با فشار زیادی چند بار ناگهانی میکشد بعد آهسته رهایش میکند و پایین میآید. در هنگام پایین آمدن او، انیمیشنی از پرواز کبوترها روی پرده نقش میبندد سه یا چهار عدد بیشتر نیست. زنی تقریبا چاق و میانسال که بد سلیقه لباس پوشیده وارد بالکن میشود و با عجله لباسهای روی بند را جمع میکند. صدای زوزهی سگی از دور شنیده میشود.
زن (به شدت آشفته و عصبانی): تو عرضهی خفه کردن اون حیوون رو هم نداری (به پایین بالکن نگاه میکند) میدونی الان ساعت چنده؟ (به درون خانهاش نگاه میکند) شبها که از صدای خروپف اون ایکبیری خواب ندارم و روزها هم که مدام تو و اون سگ احمقت زوزه میکشین. ۱و ۲ با تعجب به او نگاه میکنند. صدای نالههای پیرمرد ی از دور به گوش میرسد. نالههای او بسیار شبیه به زوزهی سگ است. انگار او با این نالهها جواب زن را میدهد.
زن: (داد میزند و به درون خانهاش اشاره میکند) اون پیر سگ که تا لنگ ظهر میخوابه (نالههای پیرمرد – معترضانه) حقش بود میگذاشتم ببرنت تو همون دیوونه خونه – اونجا هیچ وقت کسی سراغت نمییومد و همونجا کپک میزدی. همه هم سن و سالای تو یا مردن یا دارن میمیرن اما تو پیر خرفت هنوز زندهای. (نالههای پیرمرد – زن بیش از پیش عصبانی شده است و روی نردههای بالکن خم میشود) بالاخره خودم یه روز حسابتو میرسم (حالا تمام لباسهای روی بند را برداشته است. او تقریبا گریه میکند) پسر بیچارهی من پنج سالش نشده بود که غیبش زد – اما تو… تو… باید نود سالت شده باشه. چرا یکی از این بمبها تو سر تو نمیخوره؟ (با گریه و فریاد) خودم بالاخره یه روز خفت میکنم.
میخواهد به خانه باز گردد که مرد ۱و۲ را میبیند که به او خیره شدهاند. با یک دست لباسها را نگه میدارد و با دست دیگرش اشکهایش را پاک میکند و موها و لباسش را صاف میکند. ۱و۲ نگاهشان را از او بر میگردانند طوری که انگار او را نمیدیدهاند. زن عصبانی شده است و به گریه کردن ادامه میدهد.
زن: چشم چرونهای بدبخت – همیشه زاغ سیاه اون پنجرهی نکبت رو چوب میزنید. (به پنجرهی آویزان از آسمان اشاره میکند) همتون تو فکر اون دختره بیکس و کارید. (با گریه به خانهاش میرود) بالاخره خودم یه روز حساب همتون رو میرسم.
۱و۲ سعی میکنند خود را به کاری مشغول کنند و چیزی را که دیدهاند از یاد ببرند. ۲ در را باز میکند و با زمین شویی که در دست دارد جلوی در را تمیز میکند. در این فاصله پستچیای آرام از سمت چپ وارد صحنه میشود. نزدیک ۲ میآید و بعد شروع به جستجو در میان دستهی نامهای میکند که در دستش دارد. در همین جاست که نقش پرواز کفترها روی پرده میافتد و صدایش نیز میآید و باعث میشود پستچی نگاهش را برای لحظهای از نامهها جدا کند و نگاهی گذرا و البته با لذت به آنها بیافکند و بعد دوباره به سمت نامهها بر گردد. صدای زوزهی سگ و نالههای پیرمرد هنوز اندکی شنیده میشود.
پستچی: (به سمت ۲) کفترای شمان؟
۲ جوابی نمیدهد.
پستچی: (میخندد- احمقانه) پس عرضهی نگهداریشون رو نداشتی؟ (۲ نگاهی تهدید آمیز به او میاندازد) چیه خب؟ از اول که همین قدر نبودن حتما…
۲: هرچند تا بودن به تو چه ربطی داره؟ پستچیای یا دزد کفتر؟ دس از سرشون بردار…
پستچی: چرا به خودتون میگیرید… گفتم شاید مرضی افتاده بوده لاشون. نگو که دزدیدن…
۲: کی گفت دزدیدن؟
پ: گفتی پستچی ی یا دزد کفتر گفتم شاید ازت دزدیدن.. (نامه را پیدا میکند) من هم کم از شما نمیدونم… میدونم چه مزهای داره اگر کفترای آدمو بدزدن.. من هم خودم یه روزی یه عالمه پرنده داشتم. کفترها از همشون بهترن. سرشون تو کار خودشونه. اما بالاخره یه روز همشون میرن. هر چه قدر هم بهشون برسی بالاخره یه روز مییاد که هیچ کدومشون رو نداری.
۱ میآید.
پستچی: گرچه کسی تا حالا نتونسته ازم بدزده اما…
ا: (به سمت پستچی) چی میخواین؟
پستچی: هیچی… نامه دارید (نامه را به او میدهد) مال خودتونم هست.
۱: مگه قرار بود مال کی باشه؟
پستچی: نه.. منظورم اینه که نامه ایی که خودتون فرستادیدش… برگشت خورده
۱: برای چی؟
پستچی: معمولا برگشت میزنن چون فرستنده آدرس گیرنده شو ننوشته (با انگشت چند ضربه به نامه میزند) شمام ننوشتین.
۲: (سرش در کار خودش است) خب لابد نداشتیم که بنویسیم.
پستچی: اه… اینکه نمیشه! برای کسی که آدرسشو ندارین چطوری میخواین نامه پست کنید؟ چطور توقع دارید نامهای که آدرس گیرنده نداره به جایی برسه؟ اصلا نامهای که آدرس نداره به کی میخواد برسه؟ (مکث) ربطی به من نداره البته ولی اینکه بدونید هر چه قدر هم بدون آدرس گیرنده پستش کنید باز هم برگشتش میزنن – براتون خوبه – با اجازه… (برمی گردد و میرود)…
۱: کجا آقا؟ باهاتون شوخی کرد، آدرس گیرنده رو فراموش کردیم بنویسیم. خب الان باید چی کار کنم. آدرس رو بنویسم روش و براتون بیارم؟
پستچی: آدرس گیرنده رو که باید بنویسین اما دیگه نمیخواد نامه رو برای من بیارید…
۱: خب چی کارش باید بکنم.؟
پستچی:… باید دوباره پستش کنید
۱: دیگه چرا پستش کنیم شما که اینجایید
پستچی: وظیفهی من اینه که نامهی برگشت خوردهی شما رو برگردونم و نامههای سالم دیگرون رو به گیرنده هاش تحویل بدم. قرار نیست مسئول پست دوباره…
۱: چرا بیخود لج میکنی آخه؟ اینکه چیزی به شما نگفت.
پستچی: من لج نکردم.. فقط نمیخوام کاری رو که وظیفهام ایجاب نمیکنه انجام بدم…
۱: کسی نمیخواست ناراحتتون کنه…
پستچی: من ناراحت نیستم
۱: خب باشه من از طرف این (۲ را نشان میدهد) ازت معذرت میخوام.
پستچی: من از کسی نرنجیدم. اصلا مسالهی من معذرت خواهی نیست نامه تونو دوباره پست کنید. روز خوش (میخواهد برود)
۱: آخه وقتی شما اینجایید دوباره کاری نیست؟ دوباره نامه رو بندازم تو صندوق تا بزنه اگه صد ماه دیگه یه پستچی عین شما بیاد صندوقه رو وا کنه و بخواد ببرتش… خب حالا که دستته ببرش؟ چه میدونم تشریف بیارید تو تا یه نگاهی به کفترها بندازی و من نامه رو توی یه پاکت جدید با آدرس گیرندهاش بهتون بدم…
پستچی: خب نامه رو بذارید توی یه پاکت جدید بعد دوباره پستش کنید.
۲: خب اگه لازم میدونید من هم عذر خواهی کنم (حالت ۱ جوری میشود که انگار منظورش همین بوده) – مسالهای نیست.
۱: نه مساله تو نیستی آروم باش (با سر به پستچی تا او هم تایید کند)
پستچی: نه! واقعا نه مساله شمایید و نه اصلا نیاز به عذر خواهی یه…
۲: خب پس چرا نمیری تو؟
پ: خب تو که اصلا قرار نبود برم…
۲: خب اگه لازم میدونی من هم یه بار دیگه دعوتت کنم…
پ: دعوت به چی؟ من الان سر کارمم.
۲: خب اون تو هم سر کارتی
۱: اصلا هم به خاطر کارته که میگیم بیاین تو
پستچی: کلافه کردید منو… فایده این پیله کردن چیه وقتی یک بار بهتون گفتم که نامتون رو نمیبرم؟
۲: نکنه خیال کردی دست خودته؟
پستچی: دارید منو تهدید میکنید؟
۱: کافیه، آروم باشید… شما میگی در شرح وظایفت نیست…
پستچی: نیست و هیچ کس هم این توانایی رو نداره که مجبورم کنه کاری که در وظایفم نیست انجام بدم.
۱: باشه کسی هم تصمیم نداره مجبورت کنه… کاری که ما به تو میگیم – جز وظایفت نیست و کسی هم بابتش بهت پولی نمیده الا خود ما. حالا من ازت میخوام خودت و به صورت داوطلبانه برامون یه کاری انجام بدی و من هم در عوضش بهت پولش رو میدم.
پستچی: من نمیفهمم پست کردن یه نامه آنقدر کار سختیه که حاضرید یه نفر دیگه رو مجبور کنید که براتون انجامش بده؟
۲: بسه دیگه برو تو… خفه شو برو تو…
پستچی: دستتو بکش این کارا یعنی چی؟
۲: یعنی یا همین الان میری تو – یا همین جا خرخره تو میجوم. یا میری تو و کارو برامون انجام میدی یا همین جا میکشمت…
۱: کدومو انتخاب میکنی؟
پستچی: دس بردارید… شما رو به خدا…
۲: برو تو!
۱: وارد خانه میشود.
۱: (با تمسخر) لازم نیست بترسی فقط میخوام یه نامه ببری…
پستچی: داخل میشود و بعد از او مرد ۲ به حالتی تهدید کننده و مسخرهای جلوی در را میگیرد. او ترسیده خیره به لکههای خون کف اتاق ناگهان با دیدن اینکه ۱ نامهی دیگری را که در جیبش حاضر داشته به ۲ میدهد و او را میفرستد تا پستش کند بیش از پیش میترسد و دستپاچه میشود.
پستچی: پس چرا نامه رو دادی به اون؟
۱: خب مگه باید به کی میدادم؟
پستچی: مگه نگفتی میدی به من؟ میخواید چی کارم کنید؟
۱: خودت چی خیال میکنی؟ (مکث)
۲ بر میگردد.
واقعا نباید بترسی. حقیقت اینه که میخوایم یه نامه برامون ببری – به همین سادگی.
پستچی: ببخشید اما واقعا برام سواله که چرا پستش نمیکنید.
۱: چون آدرس گیرنده رو نداریم
پستچی: خب چه لزومی داره این نامه رو حتما من بدم… خب اگه آشناتونه… اگه اصلا آدرسش رو نمیدونین…
۲ در این فاصله رفته است سراغ قفس کبوترها.
۱: اول اینکه آشنا نیست و درست به همین دلیل هم باید نامه رو یه پستچی برسونه تا همه چی معمولی باشه… دوما اینکه یارو واقعا هیچ آدرسی نداره و فکر نمیکنم جای زندگیش تو هیچ منطقهی پستی باشه!
پستچی: خب کسی که خونه ش تو هیچ منطقهی پستی نیست، چه احساسی میکنه وقتی یه پستچی رو تو خونهاش ببینه؟
۲: یکی دیگه کم شده!
۱: مال دیروزه
۲: نه غیر از اون دیروزیه. یکی دیگه هم پریده. همون پر سیاهه. همونی که از همه پایینتر میپرید. پس ما چه غلطی داریم میکنیم؟ دیگه نباید کم شه… پس ما اینجا چی کارهایم؟!
پستچی ترسیده و به آنها نگاه میکند. ۱ متوجه آشفتگی او شده است.
۱ (رو به پستچی): ببین ما باید یه چیزایی رو به تو بگیم. برای اینکه بدونی این کار چندان خطری نداره. خب… خب باید داستان رو بشنوی که مربوط به گذشتههای دوریه… خیلی وقت پیشا ما اینجا نبودیم و دو نفر دیگه اینجا جای ما بودن… درست یه روزی مث امروز.. اونا پا شدن و در قفس کفترا رو باز کردن… تا کفترا بپرن و پرواز کنن و خوش باشن… بعد دیدن که همهی کفترها، همه با هم رفتن توی یه سوراخی تو آسمون… و مدتها هیچ خبری ازشون نشد… (۲ با دستش به حفرهی میان ابرها اشاره میکند و با سر حرفهای ۱ را تایید میکند) فقط توی اون فاصله هر چند وقت یه بار یه نعش کفتر از اون سوراخه میافتاد رو زمین… مدتی گذشت و بعد یه سری از کفترا یه شب یهویی برگشتن. حسابی ترسیده بودن انگار که از دست یه چیزی فرار کرده باشن… و حسابی هم مصمم که دوباره اون اتفاق براشون نیفته، چون بعد از اون دیگه از یه حدی تو آسمون بالاتر نرفتن…
۲ (غمگین): درست مث پر سیاهه خودم. اون هیچ وقت بالا نمیپرید. همیشه همین دوروبرا بود.
۱: (نمیخواهد بیش از این ادامه بدهد): اما قضیه همون جا تموم نشد چون باز دونه دونه کفترا کم میشد… تا اینکه اون کسی که این پایین بود دیگه طاقت نیاورد و زد به سرش و خواست کفترا رو بر گردونه… اما چی کار میتونست بکنه؟ هیچ راهی نبود… اون یه طناب ضخیم برداشت. سرش رو حسابی گره زد و سنگین کرد و چرخوندش و چرخوندش و پرت کرد به همون سوراخه… و… یه کسی سر طناب رو گرفت… واز اون به بعد تا حالا هنوز هم ول نکرده… حالا تو باید بری بالا از این طناب و این نامه رو بدی به کسی که ته طناب رو گرفته… چیز خطرناکی هم توش نیست. فقط خواستیم طناب رو ول کنه و باقی کفترامون رو بهمون پس بده…
پستچی: خب خب.. م.. م.. م من… من…. من باید… چی کار کنم؟
۱: (نامه را دست او میدهد) نامه رو بردار و برو بالا
پستچی: (ترسیده) کدوم بالا؟… تازه از کجا معلوم واقعا اونجا کسی باشه؟
۱: خب تو میری میبینی
پستچی: اگه تا اون بالا سالم برسم…
۲: ما خیلی وقت نداریم
پستچی: خب این مشکل من نیست
۲: اما الان مشکل ما دقیقا تویی… میری بالا یا نه؟
پستچی: آخه اینکه کار من نیست… من پستچیام بند باز که نیستم…
۱: چرا متوجه نیستی تمام اون کفترا رو ازمون گرفته… میدونی ارزش اون کفترا چه قدره برای ما؟
پستچی: دست بردارید من نمیتونم برم… میافتم از اون بالا میمیرم
۲: خب اگه نری هم این پایین من میکشمت
پستچی: آخه گناه منه مگه؟ مگه من دزدیدمشون؟!
۱: ما نگفتیم کفترارو دزدیدن..
پستچی: هر چی گفتید… من این کارو نمیکنم
۲: پس مرگو انتخاب کردی؟
پستچی: چه ربطی به من داره؟
۱: یه لحظه گوش کن احمق… دو تا راه داری… یا میری اون بالا که ممکنه با تمام خطرایی که داره زنده بمونی…. یا نری و این پایین ما دخلت رو بیاریم… کدوم؟!
پستچی: چی کدوم؟ من بیتقصیرم…
۲: میری بالا یا نه (مکث)
پستچی حالا نامهای را که تا این لحظه میکوشید از دستش خلاص شود. باز میکند و آن را نگاهی میاندازد. دو مرد او را زیر نگاه خود دارند. پستچی آهسته آهسته به سکو نزدیک شده و سپس به آرامی از آن بالا میرود. چند لحظه مکث و سپس انگار که او با دیدن کبوترها چیزی را دریافته باشد. او به قفس دست میبرد و یک کبوتر سفالی از درون آن بر میدارد. این دقیقا همان کاری است که مرد ۲ را به چالش با او خواهد کشاند. ضرب آهنگ در این قسمت بسیار تند خواهد بود.
پستچی: خب چرا یکی از اینا رو نمیفرستید؟
۱: (هشدار دهنده و به ۲ اشاره کنان) کفترا رو بذار سر جاش…
۲ تی را دوباره بر میدارد. پستچی متوجه او نیست و ۱ هم جلوی او را نمیگیرد. انگار که مطمئن باشد میتواند با همین کلمات پستچی را متقاعد کند.
پستچی: خب… یکی از اینا رو بفرستید… مگه نگفتی کفترا میرن توی اون سوراخه…
۱: بذارش سر جاش…
پستچی:… خب نامه رو ببندید به پای یکدومشون و بعد پرش بدید بره تو اون سوراخه…
۱حالا سعی میکند آشکارا جلوی ۲ را بگیرد.
۱: کفترو بر گردون توی قفس!
پستچی: خب آخه چرا؟ کسی که اون بالا است حتما نامه تونو میبینه اگه به پای کفتره ببندیش…
۲: (زیر لبی): کثافت…
۱: برشون گردون تو قفس.
پستچی: من تا اون بالا نمیرسم… اصلا ته این طناب معلوم نیست…
۲: دستتو ازش بکش کثافت…
پستچی: خب اگه طناب نتونه وزن منو تحمل کنه؟ خب چه اشکالی داره جای من یکی از اینارو بفرستید؟
۲ (تهدید آمیز نزدیک میشود) –۱ همچنان میکوشد اوضاع را آرام کند.
۱: برش گردون تو قفس…
۲: شناختمت آشغال…
۱: آروم باش…
۲ با دستهی تی ضربهای به شکم پستچی میزند. پستچی شکمش را میگیرد و بر روی زانوهایش میافتد. دستش راکه کنار میبرد. میبینیم که شکم او پاره شده. هنگامی که خود او شکم پارهاش را میبیند به نظر میرسد که از حال میرود و سپس از روی سکو سر میخورد و پایین میافتد – کبوترسفالی نیز زمین میافتد و میشکند. اوو ۲ نگاهی به یکدیگر میاندازند و بعد از مکثی که سکوتی سنگین را به دنبال دارد…
۱: کشتیمش!
۲: بیا ببریمش بیرون…
۱: تو اونو کشتی!
۲: دست خودم نبود… یه دفعه ناخود آگاهم…
۱: ناخودآگاه… هیچ کسی رو برای داشتن ناخودآگاه انجام یک کار مجازات نمیکنن… مجازات برای وقتیه که اون کار رو انجام بده…
۲: معذرت میخوام!… (مکث) بیا ببریمش بیرون.
۱ تو همیشه اسبابه درد سر منی… یه بار نشد من دلواپس این نباشم که نکنه یه موقع یه غلطی بکنی که همه چی رو خراب کنه (۲ سرش را پایین انداخته –۱ داد میزند) بیا کمک کن ببریمش بیرون.
۱ چراغ کنار سکو را خاموش میکند. حالا نور صحنه بسیار کمتر شده است. هر دو سراسیمهاند و صداهایی که از دور میآید آنها را میترساند. درحالی که آنها جسد را در پتویی میپیچند صداها نیز بیشتر میشوند.
صدای مرد مسن: (عصبانی) ولگرد بدبخت فکر کردی منم مثل اونام؟ سر تو میندازی پایین و هر چی دلت میخواد ور میداری؟! چند دفعه بهت گفتم دیگه این دور و برا پیدات نشه؟
صدای مرد مسن: خیلی خوب حالیمه. حتی بدون عینکم قیافه کثافت تو رو میتونم از ته کوچه تشخیص بدم. مگه این محله چند تا دزد داره؟ مگه چند تا آدم هم سن و سال تو اینجا هست؟ دیگه همه اون دزد کثافتو میشناسن.
صدای پسر: آره دیگه همه تو چرخی خسیس خرفت رو شتاختن. بالاخره یه روز یه بمب میخوره وسط چرختو تمامه اون بنجولهایی که به مردم مینداختی رو داغون میکنه. اون موقع همه از دستت راحت میشن…
صدای مرد مسن: تو باید خجالت بکشی پسر… باید گورت رو از اینجا گم کنی و بری… همه هم سن و سالای تو الان دارن میجنگن و یه جایی دارن سقط میشن. اما تو… تو. داری…
صدای پسر: من چی… من هرکاری دلم بخواد میکنم. هر کاری که خودم بخوام…
۲ در را باز میکند و به همراه ۱جنازه را بیرون میبرند و آن را درست همانجایی که اولی را رها کرده بودند میاندازند – صداها همچنان ادامه دارد. زن همسایه وارد بالکن خانهاش میشود – سبدی پر از لباس در دست دارد و با کنجکاوی تمام به همه جا سرک میکشد. آهسته و با ترس لباسها را روی بند پهن میکند و به گوشهای خیره شده است و سعی دارد صداها را به دقت بشنود. در همان لحظه پسر وارد میشود و ۲ شروع به پاک کردن زمین میکند و زن که ترسیده است خیلی سریع به خانه میرود. پسر شلوار تنگ و کوتاهی پوشیده و یک کت خاکستری کوچک و کهنه به تن دارد. کلاهی به سر دارد که بیش از حد بزرگ است و تا زیر چشمهایش پایین آمده.
پسر: مرتیکه چرخی نفهم (خطاب به تمام محله) همتون یه مشت احمقید. شما هیچی نمیفهمید.
۱ وارد خانه میشود. پسر درست جلوی در است و ۲ میرود پشت سر او. پسر آنها را میبیند و حالا کمی آهستهتر صحبت میکند.
پسر: شما که دیگه باید اون احمق رو شناخته باشین. فکر میکنه همیشه حق با خودشه.
۲ لبخند میزند و ابروهایش را بالا میاندازد ۱ که او را دیده است. پایین میآید.
۱: من تو رو این دوروبرا زیاد دیدم.
پسر) احمقانه): خوب آدمای مث من این روزها خیلی زود به چشم میان.
۱: ببین… میخوام یه کاری برام بکنی. میدونم از عهدش بر میای. دیدم چه راحت از دیوار خونهها بالا میری. (پسر جوابی نمیدهد. تنها میایستد و به آنها نگاه میکند و ضربه کوچکی به کلاهش میزند) تو عرضه این کارو داری.
۱ جلو میآید و بازوی پسر را میگیرد. ۲ دست پاچه شده است. به سمت در میرود و خیلی سریع آنرا باز میکند. حالا همگی در خانه هستند و ۲ جلوی در را گرفته است.
۲ تو میتونی این کارو برای ما انجام بدی. زیاد طول نمیکشه.
پسر: (مکث) خب باید چیکار کنم؟
۱ (نامه را به او میدهد): همین نامه رو باید بدی به اون یارو که اون بالاست. با این طناب. خیلی طول نمیکشه. اون سوراخ رو که حتما دیدی.
پسر: (به آسمان نگاه میکند) خب آره… ولی مگه کسی هم اونجا هست؟ (۱و۲ جوابی نمیدهند و او متوجه پنجره میشود) نگاه کن پسر…! شما چه قدر بهش نزدیکین. ببینم… شما تا حالا دیدینش؟
۱: ببین. تو فقط این کارو انجام بده و بعد…
پسر: شما عوضش بهم چی میدید؟
۲: هیچی ولت میکنیم بری…
۱: (خیلی سریع.) پول… پولش رو بهت میدیم.
پسر (آهسته) پولش… آره (به خودش اطمینان میدهد) شما پولش رو بهم میدین. (به ۲ نگاه میکند و با مشتش آرام به سینه ۲ میزند) مگه نه رفیق؟!ها… و اگه نرم هم…! حالا واقعا میشه رسید اون بالا؟
۱: آره
پسر: تا حالا کسی رفته؟
۱: نه!
پسر: خب این فقط یه طنابه و شما هم فقط دو تا آدم… م… مععمولی هستین.ها؟
۱: آره
پسر (فکر میکند) شما فقط دو تا آدم معمولی هستین. (با سرش تایید میکند) آره…
۲: آره. تازه از اون بالا میشه پنجره رو راحتتر دید
۱: ببین اگه بری اون بالا. اگه درست روبروی اون پنجره وایسی… شاید… اصلا شاید بتونی ببینیش… کسی چه میدونه اون موقع تو اولین کسی هستی که اونو دیده.
پسر: دیگر حرفی نمیزند ۱ کت پستچی را به او میدهد. او میپوشد و آستینهایش را بالا میدهد. از طناب آویزان میشود و مثل قهرمانها از آن بالا میرود.
۱: آفرین پسر، میدونستم با عرضهای.
۲: الان میرسی. یه ذره دیگه مونده.
پسر آنقدر بالا میرود که دیگر تقریبا نمیتوانیم او را ببینیم، چند لحظه میگذرد و نگاههای ۱و۲ نشان میدهد که او دارد بالا میرود.
پسر: نگاه کن… تقریبا تو خونه معلومه. انگار کسی توش نیست.
۱و۲ با کنجکاوی نگاه میکنند. ناگهان ادامهی طناب که در صحنه است. چند قوس بزرگ و عجیب بر میدارد و پسر از روی طناب میافتد. که البته ما فقط صدای آن را میشنویم.
۱و۲ هر دو شوکه شدهاند.
۲: زدش زمین (مکثی کوتاه)
صدا: کمک… کمک…. مرد… یکی کمک کنه…
صدای باز شدن دری به گوش میرسد. سپس صدا نزدیکتر میشود ۲ نیز در را باز کرده به کوچه وارد میشود.
صدا: یکی کمک کنه…
برعکس جهت نگاه ۲ کسی وارد صحنه میشود. مرد شلوارک بلندی پوشیده و یک زیر پوش سفید رکابی به تن دارد که بر روی آن خون پاشیده است. ریش کمی دارد طوری که انگار صورت او را غبار پوشانده است. کت خونی پسر را در دست گرفته و سراسیمه این سو و آن سو میدود ۲ متوجه او میشود.
همسایه: کمک… کمک…
۲ به سمتش میرود تا او را آرام کند.
همسایه: من نشسته بودم توی حیاطم… بعد به دفعه
۲: آروم باش بفهمم چی میگی
۱ هم بیرون میآید
همسایه: داشتم توی حیاطم چرت میزدم. مث همیشه
۱ خونهات کدومه؟
همسایه: همین خونه بغلی.. همسایه تونم.
۲ ندیدمت تا حالا پس چرا؟
همسایه: من زیاد بیرون نمیآم. زنم عقل درست و حسابیای نداره. نباید تو خونه تنها بمونه. کار دست خودش میده.
۱ این چیه تو دستتت؟
همسایه: کت اون یاروه
۲ به۱: کتش!
۱: بیا تو
همسایه: تو نه! الان زنم بیدار میشه… بیاین کمک…
۱: آخه باید بدونیم چی شده
همسایه: زنم پاشه اونو ببینه سکته میکنه. خوب شد فرستادمش خونه بخوابه… باید بیاریمش بیرون
۱: کی رو؟
همسایه: همون یاروئه که از آسمونم افتاد… پسره… تیکه تیکه شد.
۲: مرده؟
همسایه: خورد گوشهی حیاطم ترکید.
۱: خون اونه رو لباست؟…
همسایه: داشتم چرت میزدم تو حیاط که یه دفعه از توی آسمون… این چه بلایی بود. آخه یه آدم تو آسمون چه غلطی میکنه؟
۱: خب از کجا معلوم از آسمون؟…
همسایه: از روی اون طناب، مطمئنم. اولش خیلی ترسیدم. گفتم نکنه این دفعه نوبت خونه من باشه… نکنه این یه بمبه که داره میاد پایین…
۱: مگه نگفتی چرت میزدی؟
همسایه: از اینکه از بالا افتاد. مطمئنم… طنابه هنوزم تاب داره… (مکث، به سمت در میرود) ته طنابه که تو همین خونه ست!
۱: آره از اینجا رفت بالا
همسایه) ترسیده): شما انداختیدش؟
۱: نه!
همسایه: آشناتون بود؟
۱: نه (به آنچه میگوید شک دارد) پستچی بود و داشت یه نامه رو میبرد بالا همسایه: نامه رو برای کی میبرد اون بالا؟ مگه اونجا کسیه؟
۲: آره کسیه… هم. نه انداختش
۱: شایدم نه!
همسایه: خب چرا کاری نمیکنید؟ مگه اون کیه؟
۱: نمیدونیم… حتی اگه اون هم انداخته باشه اول مجبوریم باهاش یه ارتباطی برقرار کنیم.
۲: دوباره نامه؟
۱: آره
همسایه: آخه اینجوری که نمیشه. مگه اونو ندیدید چه جوری افتاد پایین… (متوجه پنجره میشود) از اینجا چه دیدی داره (میخندد و به پنجره اشاره میکند) اونجا رو میگم… از حیاط خونه من هم معلومه. البته اینجا خیلی نزدیکتره. شما تا حالا دیدینش؟ دختره رو میگم…
۱و۲ چندان توجهی به حرفهای او ندارند.
۱ ببین ما اینجا میخوایم یه کار مهم بکنیم (به بالا نگاه میکند) نگاه کن، همش به خاطر سوراخه اون بالاست. تو که کفترهای ما رو دیده بودی. باید از حیاط خونت اونارو دیده باشی… باید یادت باشه که چقدر زیاد بودن… اما حالا…
همسایه: (به پنجره خیره شده است) از کجا معلوم؟ پسر من هم یه روز رفت. دیگه نبود. غیبش زد… (بر میگردد و به آنها نگاه میکند) اما دیگه چه اهمیتی داره. یه روز نوبت خونه من میرسه که داغون شه. بالاخره گم شدن بهتر از له شدنه.
۱ ولی آخه… یه روز… یه روز بالاخره این جنگ تموم میشه…!
همسایه: دفعه پیش رو یادت نیست؟ من هشت سالم بود که جنگ شروع شد وقتی هم تموم شد من چهار سال بود که ازدواج کرده بودم و یه بچه دو ساله داشتم. بیست و شش سال با همسایه یالایی هامون جنگیدیم. آخرشم معلوم نشد چی شد. (بر میگردد و به آنها نگاه میکند) ما بردیم یا او نا؟… شما که جوونتر هستین باید بدونین. لااقل تو یه کتابی چیزی باید خونده باشین…ها؟
۱: ببین، باید یه کاری بکنی… تو نمیتونی…
همسایه (رو به پنجره) نگفتین… تا حالا دیدینش یا نه؟ (بر میگردد) دختره رو میگم (۲ مایوس، جوابی نمیدهند) منم تا حالا ندیدمش. البته فقط یه بار سایش رو دیدم. همش یه بار. خیلی خوشگل بود. سایش رو میگم. خودشم باید باشه. یعنی خوشگلتر از سایش. (بر میگردد و در حیاط راه میرود) زنم میگه نباید دختر درست حسابیای باشه. یه دختر تو این محله اونم تو همچین خونه درب و داغونی مثل این… (آهسته و با احتیاط نجوا میکند) ولی من اینجوری فکر نمیکنم (با سرش حرفهای خودش را تایید میکند)
همسایه در جیب کت پسر نامه را پیدا میکند و بیرون میآورد و با تعجب به آن نگاه میکند.
۲: نامه که اینجاست.
همسایه (انگار چیزی را به یاد میآورد) زنم الان که بیدار شه. میاد تو حیاط دنبال من. شماها حواسم رو پرت کردین.
۱: هنوز که نشده
همسایه: باید بریم نعشه رو برداریم (نامه و کت را میدهد دست ۱ اما ۱ او را نگه میدارد
۱: کجا؟
همسایه: مگه شما نمیاید؟… مگه نمییاید نعش پسر رو بندازیم بیرون؟
صدای دری میآید. سایه زنی بر زمین و بر پرده میافتد که دستهایش را باز میکند و خمیازه میکشد. صدای خمیازههای او بسیار بلند و ترسناک است.
همسایه (ترسیده و دلواپس): زنمه!… بیدار شدش
میخواهد برود اما ۱ نمیگذارد
همسایه: ولم کن نباید بذارم ببینتش
۱: یه لحظه صبر کن
همسایه: ولم کن
صدای بر زمین افتادن میآید و سایه ناپدید میشود. همسایه عصبی خود را از دست ۱ رها میکند. و میخواهد به سمت خانهاش برود.
همسایه: غش کرد
۱ دوباره او را میگیرد
۱: خب دیگه کجا؟ اون که غش کرد
همسایه: خب بریم نعشو برداریم
۲: خیلی وقت نداریم
۱: تو باید پستچی شی… یالا کت رو بپوش
همسایه: واسه چی؟
۱: تو باید بری نامه رو بدی
همسایه: چرا من؟
۲: خب مگه نیافتاد تو خونهی تو؟
۱: یه چیزایی در مورد خودت بهش بگو. در مورد خودت و پسرت چه میدونم هر چیز دیگهای که دلت میخواد.
همسایه (کت را از تنش میکنند) اگه من هم بندازه چی؟ (او را به خانه میبرند و بالای سکو
نترس این دفعه نوبت ماست که انتقام بگیریم
همسایه: آخه زنم چی میشه؟
۲: تا به هوش بیاد برگشتی
۱: برو
همسایه: آخه کجا واقعا؟
۱: برو… راس این طناب رو بگیر و برو خود یارو طناب رو گرفته تو دستش. به پسرت فکر کن.
همسایه چند نگاه کوتاه به اطراف میاندازد و با خودش فکر میکند و سرانجام سر طناب را میگیرد و به زحمت از آن بالا میرود. این بار مدت بیشتری طول میکشد ۱و۲ از پایین نگاهش میکنند بعد مکثی طولانی، همسایه فریاد میزند: کمک… منو بکشید پایین… کمک منو بکشید پایین… دیگه نمیتونم…
۱: چی شده؟ چرا بالا نمیری؟
نور کم میشود، انیمیشن همسایه که اینک از طناب آویزان است و آن را با دو دستش گرفته بر پرده میافتد
همسایه: نمیتونم… نمیشه… بکشیدم پایین دستام داره کنده میشه
۲: نصف بیشتره راه رو رفته
۱: چیزی نمونده برو بقیهاش هم
همسایه: نمیشه… بکشیدم پایین… دیگه نمیتونم خودمو نگه دارم… دستام داره کنده میشن
۱: مسخره بازی در نیار برو
همسایه: نمیتونم بکشیدم پایین
پسر خون آلوده وارد صحنه میشود. سراسیمه میآید و در را میزند ۲ دررا باز میکند. پسر به او حمله میکند
: ۲ مقصر ما نیستیم ما ننداختیمت…
همسایه: بکشیدم پایین نمیتونم خودمو نگه دارم…
پسر: کیه اون بالا؟
۱: صاحب خونهای که تو. توش پرت شدی
همسایه: بکشیدم پایین دستام داره کنده میشه
پسر: خب چرا وایستادید چرا نمیکشیدش پایین
۲: نصف بیشتر راه رو رفته
همسایه: بکشیدم پایین… دیگه نمیتونم خودمو نگه دارم… دستام داره کنده میشه
پسر میدود بالای سکو و انتهای طناب را آزاد میکند و روی زمین میاندازد و سپس شروع میکند انتهای طناب را کشیدن
پسر (به ۱و۲) منتظر چی هستید بیاین بکشید
هر دو مرد با اکراه با این حال اول ۲ و بعد ۱ که انگار از عاقبت بد این کار با خبر است. نور میرود وتنها تصویر همسایه روی پرده و تابش نوری که از زیر سکو پیکر سه مرد را مشخص میکند
آنها طناب را میکشند اما باز همسایه فریاد میکشد (بکشیدم پاییین…)
پسر: داریم میکشیمت…
همسایه: اما من اصلا جابجا نشدهام… دیگه نمیتونم…
هر سه مرد تندتر میکشند اما باز او تکرار میکند (دیگه نمیتونم خودمو نگه دارم…) ناگهان دستهای همسایه در تصویر بر پرده از قسمت آرنج کنده میشود و پس از آن تصویر پرده سقوط همسایه با دستهای کنده شده است. بعد از مدتی نور میآید هم ۱ و همسایه مردهاند. همسایه روی مرد ۱ افتاده و او را هم کشته است. طناب نیز کش آمده و بر زمین ریخته. بعد از مکثی…
پسر: مگه اون بالا کیه؟ (به قفس کبوترها حمله میکند. قفس را تکانی میدهد. کبوترها در قفس میپرند به قصد پرواز و به حصار میخورند. صدای زیادی تولید میشود) اون بالا کیه؟ اون بالا کیه؟ (مکث، آرام میشود) من میرم بالا…
کتش را از تن همسایه بیرون میآورد و خود میپوشد. با عصبانیت از سکو خارج میشود. ۲ ساکت و مبهوت است. پسر میخواهد از طناب بالا برود که باران شروع به باریدن میکند و آن را لیز کرده بالا رفتن از آن را غیر ممکن میسازد.
۲: بارون طناب رو لیز میکنه و دیگه نمیشه ازش بالا رفت… باید وایسی تا خشک شه…
پسر: (آهسته) اون بالا کیه؟
۲: حالتش بینهایت به ۱ نزدیک شده است
پسر در قفس را میبندد و روکش مشکیاش را دوباره روی آن میاندازد. به سمت در میآید اما هرچه دستگیره را میچرخاند در باز نمیشود.
پسر: در قفل شده!
۲: یه کارتون اون پشته که توش یه کلیده.
پسر میرود آن را میآورد. یک کارتن نسبتا بزرگی است. در آن را باز میکند. کارتن دومی از آن بیرون میافتد. میخواهد در کارتن را باز کند که خود آن از زیر باز میشود و دریایی از کلید روی زمین میریزد و صدای آن برای چند لحظه در فضا باقی میماند.
نور میرود. تنها باریکهای از نور در خانه مانده است. اینک دختری با چمدانی در دست از همان سمتی که همسایه آمده بود وارد میشود. لحظهای جلوی در میایستد و چمدانش را زمین میگذارد. (مکثی کوتاه) با کم شدن نور او هم میرود.
صحنه دوم:
همه جا تاریک است. صدای کبوترها از زیر روکش قفس شنیده میشود. نور آرامی میآید. زن وارد بالکن خانهاش میشود و لباسها را روی بند پهن میکند. صدای زوزهی سگها شنیده میشود.
زن: (عصبانی) تو عرضه خفه کردن اون حیوون رو هم نداری. (به پایین بالکن نگاه میکند) میدونی الان ساعت چنده؟ (به درون خانهاش اشاره میکند) شبها که از صدای خرو پف اون ایکبیری خواب ندارم و روزها هم که مدام تو و اون سگ احمقت زوزه میکشین (پیرمرد با نالههایش جواب او را میدهد. اکنون زن فریاد میزند) حقش بود میگذاشتم ببرنت تو همون دیوونه خونه. اونجا هیچوقت کسی سراغت نمییومد و همون جا کپک میزدی. همه هم سن و سالای تو یا مردن یا دارن میمیرن. اما تو پیر خرفت هنوز زندهای. بالاخره خودم یه روز حسابتو میرسم. (حالا تمام لباسها را برداشته است. او گریه میکند)
پسر بیچارهی من پنج سالش نشده بود که غیبش زد اما تو باید نود سالت شده باشه. چرا یکی از این بمبها تو سر تو نمیخوره (باگریه و فریاد) خودم بالاخره یه روز خفت میکنم (نگاهش به پنجره میافتد و اندکی با نفرت به آن نگاه میکند و با گریه از آنجا میرود.
۲ و پسر جوان جنازهای را بیرون میآورند. در فضای کنار در میاندازند. پسر زمین را تی میکشد ۲ هم روکش قفس را بر میدارد و آن را باز میکند. این بار نقش پرده انیمیشنی از پسر بچهای تقریبا پنج ساله است که با چند کبوتر روی ابرها بازی میکند و میخندد. صدای شور انگیز پسر بچه فضا را در خود میگیرد. این تصویر چند بار پشت سر هم منقطع میشود و تکرار میگردد. تا جایش را به فیلمی سیاه وسفید از چند هواپیمای بزرگ نظامی میدهد که بمبهایی را رها میکنند. این تصویر نیز آرام محو میشود و ما تصویر سیاه و سفید دیگری از مرد ۱و۲ میبینیم که با خوشحالی کبوترهایشان را پرواز میدهند مرد ۲ یکی از کبوترها را میگیرد و با مهربانی میبوسد و به آسمان پرتاب میکند. او با لبخند و لذت تمام به بالا چشم دوخته است. اکنون تصویر دیگری از زن که لباس برازندهای به تن دارد و زیبا شده است. او میخندد و با بچهاش بازی میکند. مرد همسایه از آنها عکس میگیرد و زن لبخند زنان از کودک میخواهد که به دوربین نگاه کند. حالا تصویر دیگری از پسر که بدون آنکه مرد ببیند چیزهای کوچکی از چرخ او میدزدد و فرار میکند. تصویری از چند مرد که در کوچه ایستادهاند و به بالا نگاه میکنند. تصویر همان هواپیماها و بمبهایی که رها میشوند. و آهسته تصویر سیاه میشود. بعد از مدتی مردگانی که روی هم در جای جای سرزمینی تلمبار شدهاند. تصویر قرمز میشود و نور همه جا را میگیرد.
تصویر، مردمانی را که مشغول کارهای روزمرهاند نشان میدهد. در لابلای آن تصاویری از جشنوارهها و سمینارهای هنری، اشخاصی جایزه میگیرند. مردم با شور و هیجانی وصف ناشدنی تشویق میکنند…!
پایان.