نوشته محمد لبافی/
اسارت شبهای ننگین زور،
مشعلی که در اوهامشان خاموش کردهاند
خوشخیالان پندارند
سربهای یخزده بر گوشت و پوست و استخوان
پردهی آخر نمایشی است؟!
دریغا !
ای شاعر …
اشعار تو هر یک انسانی
بیرون این حصار
چنگزده
بر ریسمان آزادی
ومشتی کوبنده بر تثبیت حق زندگی
همچون نقشی از فریاد
آری!
این خون سرخ سرزمینی آشناست…
واین اسارت وتنهایی
“عصارهی انسان شدن”
به یاد او که شاعری بزرگ بود
خرداد ۸۹