دو شعر: ناشناخته و یقین
مجتبی لبافی/
یقین
میدانم به یقین
میشنیدی آوازی را که طنین انداخته بود
در غروبی خونین
بر من و تو
اما هرگز
نخواستی که بدانی
که بود آنکه ندا سر داده بود
نا شناخته
چیست آنچه
در گلو میخلد
و بر سر مجرای حیات ما چون ریسمانی فشرده میشود؟
و من
به یاد میآورم
آنهنگامه را که هر چه از تو
بود و نبود
به هیچ شد
وتو
دیگر نبودی و من
خود را با دستان خود
در مرگی مدام
تکرار میکردم