نوشته: مانی /
سه فیلم «ریسمان باز»، «صداها» و «کیفر» که هر سه در ماه اخیر، تقریباً همزمان بهصورت ویدیویی عرضه شد – البته با وجود سالهای ساخت و زمان اکرانهای متفاوت – برای من خصوصیات مشترکی داشتند و جالبترین آنها این بود که در زمان اکران آنها من علاقهی زیادی به تماشایشان نشان میدادم ولی هیچکدام را در سینما ندیدم.
هرکدام از این سه فیلم ویژگیهای فوقالعاده و خاص خود را دارند. ولی آنچه باعث شد اکنون به نوشتن این متن بنشینم، فیلم «ریسمان باز» بود که به کارگردانی مهرشادکارخانی و بازی پژمان بازغی و بابک حمیدیان در سال ۱۳۸۷ ساخته شده است.
ابتدا باید بگویم ویژگیهای فرمی و تکنیکهای خاص سینمایی که در این فیلم کار شده، باتوجه به شناخت محدود من در این زمینه، موضوع این متن قرار نمیگیرد و اگر میخواستم در این حوزه صحبت کنم، از میان این سه فیلم، حتما فیلم «صداها» ساختهی فرزاد موتمن را انتخاب میکردم.
«گاو»، «جاده» و پیوندخوردن هر دوی آنها با «شهر» و درواقع «تهران» – بخصوص درمورد نیمهی دوم فیلم – واژههای کلیدی داستان را میسازند که به اختصار در مورد تکتک آنها صحبت میکنم. نیمهی اول فیلم نیز وظیفهی اصلی شخصیتسازیها را برعهده گرفته است. – مخصوصاً در توصیف محیطی (اجتماعی) که آنها سفر خود را از آنجا به سمت تهران آغاز میکنند. – این توصیفها و شخصیتسازیها ریشهی درک دیالکتیک موجود در فیلم را بهعهده دارند و به آن هم میپردازیم.
شخصیت اصلی یا میکاییل (که پژمان بازغی نقش آن را بازی میکند) تنهاست و دنیای او بیرحم. و با لطافتها و ریاکاریهای طبقهی متوسط تهران کاملاً بدور و اصولاً بیگانه است. پدر و مادر او مردهاند و او هیچ کسی را ندارد. البته دوست او (که بابک حمیدیان نقش او را بازی کرده) با اینکه با فرهنگ و دنیای شخصی کاملاً متفاوت، در خلوتهای شبانهی او جایی ندارد، اما بهخاطر داشتن پایگاه اجتماعی و اقتصادی مشترک، تنها کسی است که با او تا آخر سفر همراه است و حتی خود را در اندوه حاصل از قسط عقب ماندهی وانت و یا از دست دادن پدر و مادر او، شریک میکند.
اما محیط کار و زندگی آنها که در حاشیهی تهران قرار دارد، با تهران بسیار متفاوت است. دنیاییست که با آنها راه نمیآید و در بسیاری از لحظههای فیلم – برای بینندهی بورژوای تهرانی – در عین عجیب و تازه بودن، بسیار چندشآور، کثیف و غیرقابلتحمل است. دنیایی که برای گوسفند مردهای که کشاورز میخرد تا قوت زمینش کند کمین میکنند و شخصیت اصلی (پژمان بازغی) پس از کشف این جرم با دزد دعوا میکند و رستوراندار را نیز بهنحوی دیگرتنبیه میکند. خصوصیت ویژهی رفتاردر این محیط، غیراز وجود خشونتی که در نگاه اول بیش از همه به چشم میزند، در صراحت پاسخها و از یک جنس بودن آنها با توجه به مسائل اجتماعی همان محیط توصیف میشود. میکاییل (پژمان بازغی) که به حمل دام مشغول است غیر از اینکه وظیفهی دفن کردن تلفات دامیای را که در کارحملونقل آنها اتفاق میافتد، بر عهده میگیرد – البته برای دفن آنها از کشاورزها مبلغی میگیرد – اما در مقابل دزدیده شدن آنها و فروششان به روستاییان نیز عکسالعمل نشان میدهد، او بیتفاوت نیست، در خودش هم نمیریزد، به پلیس هم زنگ نمیزند و وقتی لاشهی گوسفند مرده را روی میز رستوران میاندازد و به همهی مشتریهای رستوران میگوید که گوشت گوسفند مرده در غذایشان میریزد، اسم و محل کار خود را نیز با صدای بلند میگوید و کل روابط در اینجا از این سنخ است.
قسط ماشین ۵ ماه عقب افتاده و صاحب ماشین، برای خرید یک گاو ۳۰۰ ـ ۴۰۰ کیلویی، به او زنگ میزند، گاو را باید نقد بخرند و صاحب وانت این را درازای اقساط عقب افتاده میخواهد. صاحب گاو در تهران و در منطقهی شهرک غرب زندگی میکند و آنها باید گاو را از کشتارگاهی در حواشی تهران به آنجا ببرند.
انسانها در طول تاریخ سعی در رامکردن گاو داشتهاند، در روستاها با گاوهایشان بزرگ میشدند و گاهی تمام آنچه را از خود انسانیشان داشتند، در گاو میدیدند. – اشاره به فیلم گاو – اما این حیوان که سابقهی اهلی شدن آن به اولین حیوانات اهلی شده توسط انسان برمیگردد، گاهی طغیان میکند و سرکش میشود.
«گاو» (گاو نر) در آثار پیکاسو نیز بهعنوان نماد جنگ و ویرانی و جنون آمده است و در شکلهای مختلف مانند انسانی با سر گاو و… در تابلوهای او دیده میشود.
گاو در این فیلم نیز سرنوشت و خصوصیاتی ویژه داشت. او که قرار بود قربانی شود و وسیلهای برای وصول بدهی عقبافتادهی وانت نیز شده بود و از آنسو تمام سختیای که در تامین هزینهی خریدش کشیدهشده بود، بهصورت عقدههای پنهان تمام تنهاییها و سختیهایی را که محیط زندگی میکاییل بر او تحمیل کرده بود، به آن گاو منتقل میشد و به این ترتیب گاو نقش قسمتی از شخصیت اصلی فیلم را که در محیط حاشیهای تهران زندگی میکرد، بعهده داشت.
گاو نیز مانند میکاییل قرار بود از جایی منتقل شود که خشونت در آن عادی شده و اگر در جایی گاوها سرکشی میکردند، سریع کشته میشد، حتی آنجایی که بخاطر گرفتگی عضله قادر به راه رفتن نبود، تصمیم به ذبح آن گرفتند و وقتی گاو زخم این خشونت را بر گردن خود احساس کرد به سرعت از جای خود بلند شد.
شخصیت اصلی داستان نیز که در فشارهای مختلف محیط زخمخورده و خسته در تاریکی شبها و چهرهی خسته ولی سرد خود، همه چیز را مخفی میکرد، وقتی قرارشد چند قسط عقبافتادهی وانت را یکجا بدهد، دیگر نه تنها خود را از کار مرخص کرد، بلکه دیگر شام نیز نمیتوانست بخورد و تمام حس انتقام، خشونت و طغیانی را که در مقابل اطرافیانش داشت، در گاو ریخت. گاوی که به قصد ذبح باید به شهرک غرب برده میشد.
حال «جاده» نقش اصلی را برای انتقال نمادهایی از محرومیت و خشونت زندگی در حواشی تهران به کلان شهر را بر عهده داشت. جاده میدان دیالکتیک را فراهم کرد، زیرا تمام ویژگیهای حاشیه و تهران همیشه ثابت و بدون اینکه با هم برخوردی داشته باشند به حیات خود ادامه میدهند، اما جاده باعث بهم ریختن این دو نظم کاملا متضاد اما در کنار هم شده بود.
از طرفی دیگر جاده زمینهی برخورد با آن دختر تهرانی را نیز برای او فراهم کرد که احساس کمبودهای دیگری را نیز در او برمی انگیخت. احساساتی که نهایتاٌ میبایست به جنون میانجامید.
تهران نیز همان احساس تعجب و از طرفی وقاحت را در چشم مسافران حاشیهای خود داشت، جایی که شاید از خشونت چیزی کم نداشت اما در آن شکل بیپرده خود را نشان نمیداد بلکه در پوششی از لباسهای شیک و آرایشهای چندلایه و ریاکاریها مخفی شده بود، ولی چه بسا افسارگسیخته و نگران کنندهتر.
جنون در اورژانسی بودن اسهال سگ، نوع شادی جوانان، هرجومرج درخیابان و روابط و از همه مهمتر در اختلافات طبقاتی و فاصلهی آن با حاشیه، خود را نشانمی داد.
ولی حالا یک سؤال مطرح میکنم:
«آیا گاو باید کشته میشد؟»
گاوی که در تهران افسارگسیخته و عصبانی به هرکسی حمله میکند و ممکن است هر لحظه به کسی صدمه بزند، بیشک باید به دست خود… کشته میشد و اگر خود اواین کار را نمیکرد بدست پلیس یا هر نیروی نظمدهندهی دیگری کشته میشد.
اما چیزی که بعد از کشته شدن این نماد سرکشی بر قرارماند و در سکانس پایانی برآن تاکید شد، از سویی نماد ایستاده از شهر تهران (برج میلاد) و از طرف دیگر میکاییل که نماد تمام آن چیزیست که در حاشیهی تهران در جریان است و گاو که مابین این دو نماد ایستاده در سکانس پایانی، بیجان بر روی زمین افتاده…