واهمهها
نوشتهی حامد شفیعی/
سزاوار برای خودش یک چای تو استکان ریخت. بعد پاهایش را روی هم انداخت و نشست تا چای سرد شود. پاهایش لاغر بود و وقتی روی هم میانداختشان استخوان پای بالایی بدجوری بیرون میزد. با خودش فکر کرد چرا از توی حیاط هیچ صدایی پایین نمیآمد. در واقع چرا توی همهی این سالها هیچ صدایی از توی حیاط بیمارستان به زیرزمین نیومده؟ بعد از فکر احمقانهی خودش خندهش گرفت، که چرا یکهو بعد از این همهسال تازه یادش افتاده ازخودش این سئوال را بکند. چشمهایش به چای تو استکان خیره شده بود و گردنش همانطور کج، سرش را نگه داشته بود .
خندهاش از روی صورتش محو شد و دلش هری ریخت پایین. توی یک لحظه تمام این سالها که توی زیرزمین بیمارستان گذرانده بود از جلوی چشمش عبور کرد. از بیست سالگیاش، وقتی بیمارستان فجر تازه سه سال بود که تأسیس شده بود، و هنوز اسمش فجر نبود و آریامهر بود، تحویلدار سردخانهی بیمارستان شده بود. از اینکه اینهمه سال توی آن زیرزمین نمور و تاریک بود ترسید – نگاهش افتاد به پنجرههای کوچکی که روی منتهیالیه بالای دیوارها سالها جا خوش کرده بودند و نای عبور دادن نور را نداشتند-
احساس تنهایی عجیبی کرد، هر چند توی همهی این سالها در جواب هر کس که مثلاً به او میگفت :
– توی این زیرزمین تنهایی نمیترسی سزاوار؟
یا
– خسته نمیشی سزاوار صبح تا شب توی این دخمه تنها سر میکنی؟
میگفت :
– تنهایی؟ ! اینهمه آدم اینجاس. هر چند مردن و روشونو کشیدن ولی خب، بیآزارن. آزارشون از آدم زنده خیلی کمتره …
اما حالا ترسیده بود، اولینبار بود که فکرش اینطور مشغول زندگیاش شده بود .آنقدر ترسید که دهانش خشک شد. استکان چای را یکباره سر کشید و از پلهها بالا رفت. خواست برود توی حیاط بیمارستان چرخی بزند، سیگاری دود کند، با ماشاالله و بختیار و کاظمی که نگهبان در بزرگ بیمارستان بودند، شوخی کند. شاید از فکر بیرون بیاید. از پلهها که بالا میرفت پاهایش شروع به لرزیدن کرد، زانوهایش سست شد. اما از اینکه بماند ترسید. باز تصمیم گرفت بالا برود که تلفن سیاه روی میز زنگ خورد و صدایش توی تمام زیرزمین پیچید. خواست جواب ندهد و برود توی حیاط تا هوا به کلهاش بخورد. اما با خودش فکر کرد، اگه رییس باشه چی؟ اگه بخوان مرده بیارن و من تلفنو جواب ندم چی؟ بعد پلههای رفته را یکی یکی برگشت و پنجهی دستش را به دیوار زد که مبادا بیفتد .
– سلام، سردخونه بفرمایید .
– سزاوار، چرا تلفنو جواب نمیدی؟
سزاوار ابروهای پر پشت سفید و سیاهش بههم پیچیدهتر شده بود .
– میبخشین آقا تو مستراح بودم .
– خیلهخب، گوش کن ببین چی میگم. یه مجهولالهویهی مرد داشتیم، زود برو مشخصاتش رو بکش بیرون زنگ بزن به من لازم دارم .
سزاوار صدایش آرام و لرزان بود .
– آقا مجهولالهویه تا پریروز یکی داشتیم. دیروز سهتای دیگه هم اومده. الآن چهارتان .
– خب، مشخصات همه رو فایل کردی؟
– آقا پریروزیه که زن بود، دیروزیه هم فایل نشده چون نه فرم پزشکشون اومده پایین نه چیزای دیگه .
رییس آشکارا عجله داشت .
– خب میگم مدارکو برات بیارن. تو هم شروع کن اون سهتای دیگه رو فایل کن. مشخصاتشون رو بفرست بالا. فوری سزاوار عجله دارم .
و بعد قطع کرد .
پیرمرد انگار از فکر در آمده بود. اما بدنش سرد بود. زانوهایش انگار داشت از درون ترک میخورد. طرف یخچالها رفت. یادش مانده بود که سهتای دیروز را کنار هم از یخچال ۲۶ تا ۲۸ جا داده. از روی عادت کف دستش را رو به بالا گرفت و با چهار انگشت یخچال ۲۶ را بیرون کشید. حافظهاش همچنان قوی مانده بود. یادش بود که ۲۶، پسر جوانی است. او را سرتاپا برانداز کرد. عینکش را روی بینیاش جابهجا کرد. پسر جوان را با ده، دوازده ضربهی چاقو کشته بودند. سزاوار یادداشت کرد. رنگ مو، پوست، اندازههای تقریبی جثه و هر چیزی که کمک میکرد تا شاید کسی آدم توی کشوی ۲۶ را بشناسد. سزاوار روی جوان را کشید و کشو را بست. توی کشوی ۲۷ پسر بچهی ۱۰،۱۱ سالهیی بود که تصادف کرده بود. جمجمهاش متلاشی شده بود اما صورتش آرامآرام بود. سزاوار همهچیز را یادداشت کرد. آنقدر گرم کارش شده بود که دیگر اصلاً بهچیزی فکر نمیکرد. راحت شده بود. توی این فکر بود که زودتر قال قضیه را بکند و برود توی نگهبانی با بختیار و کاظمی و ماشاالله شوخی کند و رادیو گوش کند و تخمه بشکند. کشوی ۲۸ را به رسم همیشه با چهار انگشت بیرون کشید، یک فرم سفید روی تختهشاسیاش گذاشت. جسمی نحیف توی کشوی ۲۸ بود. سزاوار با ته خودکارش جسد را از پایین تا بالا وارسی کرد. انگشتهای پا لاغر و کشیده و کف پاها سفید سفید بود. سزاوار دنبال مشخصات مهمتری گشت .
پاهای لاغر و نحیف و زانوهای استخوانی، شکم به کمر چسبیده، صورت پیر و شکسته، ابروهای سیاه و سفید، پیچیدهتر از همیشه،…
سزاوار زانوهایش شروع به لرزیدن کرد و رفت که فرمها را به رییس بدهد و برود پیش ماشاالله و بختیار و کاظمی …