نوشته: مجتبی لبافی/
شاید ترجیح دادهام که این نوشته پیشکشی نداشته باشد
مایهی شوربختی و فلاکت است اگر دری به آنجا باز شود که زمانی دایناسوری بودیم عظیم الجثه، میان شاخ و برگ درختی سر به فلک کشیده، به آنجایی که دری است و هیچگاه به رویت باز نمیشود. کابوسی که همهی بدیهیات روزمره را به ناگاه آماج پرسش میکند:
«سایهی زنی زیبا چهر و مطلق در هوای مه آلود سینه کش کوه».
چرا، چرا به من خیره ماندهای؟ بسان مسافری که در جستجوی آشنایی است و به انسانی خیره شده. اما «تنها» چهرهی او «شبیه» شخصی است که او فکر میکند. محض دلداری به او میگوید: شاید مسیر راه خستهتان کرده. یا شاید مانند دخترک کوچکی پر از هراس و دلهره، در اتاقکی کوچک و بیچراغ پنهان شده و قصد دارد دست به کاری زشت بزند. اما میدانی زندگی اینقدرها هم روشن و ساده نیست. و آدمها هم آه آدمها هم این سان ساده نیستند. سطوحی دارند که شاید هیچگاه حتی برای خودشان هم سلیس نمیشود. اگر میگویند درخت را نگاه کن شاید منظورشان به مرغی باشد که روی شاخهی آن، نغمه سر داده است. به روشنی نمیتوان دریافت آنچه آنها را به شادی میکشاند و یا اندهگینشان میسازد چه چیز است. و نمیتوانی مطلق یقین بدانی که از مرگ دیگری خندهشان نگیرد. بخش وسیعی از آنها دیگری را دوست میدارند. چون تحمل تنهایی را ندارند یا در واقع از تنها ماندن خود میهراسند.
رد هالهی محو تاری را میگیرم که قدمهای او داخل آن کوچهها بر جای میگذارد. جایی کمین میایستم و پیش از آنکه باری دیگر با نگاه پر از تمسخرش به من نگاه کند برای بار آخر دشنه را در قلبش فرو میکنم. به زمین میافتد. میخواهم صدایش کنم. تا شاید جوابم دهد. شاید رفته باشد. شاید اصلاً او نبوده است. چرا که من حتی فرصت نگاه کردن را به او ندادهام. شاید برای خوشبینی و مجال آخر دیگر فرصت نداشتهام و یا شاید اصلاً ناکامی، ذاتی شرایطی است که من در آن زیست میکنم. شاید بیهوده تلاش کردهام تا او را باری دیگر از خواب بیدار کنم. چهرهی زیبایی داشت معشوقهی من و به دیدن و باز دیده شدن میارزید. حتی اگر به بهای جانم تمام میشد. شاید بیهوده تلاش میکنم تا در این شط خون که از پیکر او تا رودی یکسر خونی کشیده شده- از اینجایی که من ایستاده بودم به قدمت تاریخ و پیش از تاریخ و عصر موجودات عجیب الخلقه – در پی عضوی در پیکر عریان و خون آلود او میگردم تا از «دوست داشتن و دوست داشته شدن» برایم چیزی بگوید. پایم سست و بیروح میلغزد و در لجهی خون میافتم.
دو…
قطرهی اشکی به رنگ چشمهای تو، به نگاه مردی که به انتظار نشسته است. در تلاقی نگاه مسافر تازه از راه رسیده و او که ترد و آرام بر نیمکت اتاق انتظار میان آدمیان دیگر نشسته. و اندام انسانی خود را میان این همه نعشهای بد قوارهی انتزاعی به رخ میکشد.
آه کاش هوا این قدر مه آلود و گرفته نبود. معشوقهی مرا اگر با هر زبان و لهجه و گویش صدا کنی از دهانت همان یک صدا تراوش میکند. درست با یک درجه از تن صدا و آوا و موسیقای صدا. اما نه پنداری که معصوم است و نه رویین تن نه در قلهی قاف و نه در میان ستارگان. اینجاست نشسته بر نیمکت اتاق انتظار و نگاهش در تلاقی نگاه انسانی دیگرکه به نجوا «دوست داشتن و دوست داشته شدن» را مکرر میکند.
سه…
اگر میشد کسی در گوش سنگین انسان امروزی نجوایی میکرد. یا سوت زنان او را به بلندای ردای موجودیتش میکشاند. یا چهرهی چین برداشتهاش را نوازشی میداد. خاضعانه از دالان تاریک و نمور ستیز با بیعدالتی گذر میکرد و زیبایی را به ارمغان میآورد. از این همه استعاره و تشبیه و ایهام و کنایه و صنعت گذر میکرد. پنج کلمه، تنها پنج کلام نورانی را صریح و روشن ادا میکرد. دوست داشتن و دوست داشته شدن. بدون مناقشه، بیغل و غش بدون اصابت به این همه ریشههای علیل دست و پا گیر جدایی. اما من فکر میکنم {شاید که بچه گانه باشد} مرهمی بر زخمهای دهان باز کردهی روح انسان پست مدرن. نجوایی… تنها نجوایی بس است. فرای ایننژاد پرستی بارها و بارها نخ نما شدهی تن دادن به اشکال و اشیا. معشوقه من از تبار همان آدمهای بیدهان و دندانی است که در جای جای زمین به خوشامد آیندهای پر از زیبایی لبخند میزنند. با چهرههای ناتمام که با وجود خوش یمن دیگری تمامیت خود را عرضه میدارند. گوش میدهی که با چه فصاحت و بلاغت این سه گانه زندگی، عشق و زیبایی را برایت گفتهام. تا لحظههایی معشوقهی من را ببینی و از آن همه شورانگیزترین سرمست شوی.
گفتم لحظهای نه؟!
شاید «عاشقانه»، آنقدرها هم پرخطر نباشد!؛
برای حسین قاسمی نراقی که از جمله کسانی است که نوای غمگین عشق در سطحی بینهایت و سیقلی تا ابد… و شاید تنها لحظهای…
ناتمام.
مجتبی لبافی –بهار نود