نوشته: مجتبی لبافی
یاد باد آنکه زما وقت سفر یاد نکرد
رنگ خاکستری کثیف و مردهای آسمان را پوشانده بود. «میم» به دیوار کاهگلی اتاقاش خیره شده بود که قسمتهایی از گچوخاک آن ریخته بود. از آنجا نگاهش به پنجرهی زهوار دررفتهای چرخید وچند رختخواب کهنهومندرس زیر آن. بعد متوجه ژاله شد که با عروسک کوچکاش بازی میکرد. پاها و دستهای آن از بدنش جدا شده بود و ژاله سعی میکرد آنها را به زحمت به هم بچسباند.
– دایی اینا رو بهم میچسبونی؟
میم عروسک را از ژاله میگیرد و کمی با آن ور میرود و زیر لب چیزی را زمزمه میکند. دستانش بیاختیار میلرزد. بینی عقابی، شکمی ور آمده و موهای ژولیدهای دارد. عینکش را از چهره بر میدارد و کناری میگذارد. ژاله به سرعت آن را بر میدارد و به چهره میزند. میایستد و خودش را برای او لوس میکند.
– بده ش دایی جان چشمات کم سو میشه. بیا این هم از این. به دایی نمیگی اسمش چیه؟
-اسم نداره!
یعنی چی که اسم نداره، پس میخوای صداش کنی بهش چی میگی؟
ژاله که انگار دیگر کاری با او ندارد مستانه و نامفهوم آوازی را میخواند. دی ماه است و هوای اتاق سرد. اجاق نیمه جاندار کنار دیوار اتاق هم توان گرمابخشی به همهی فضای اتاق را ندارد. گلیم جل پاره و سابیدهی روی زمین نیز سرمای کف اتاق را بالا میکشد. پتوی مندرسی کنار اتاق پهن شده است. بالشتی برمی دارد و روی پتو، کنار اجاق کز میکند. پایش را روی گلیم کف اتاق میکشد. زبر و سخت است. نوری اندک از لا و لوی درز پنجره به رویش میافتد. پای لخت و سردش را در شکمش جمع میکند و از زور خواب سعی میکند چشمانش را نیمه باز نگه دارد. از لابه لای مژگانش ژاله را میبیند که با نگاهی معصومانه به او خیره شده. لبخند ملیحی میزند و خواب لبهایش را مانند خمیری به آرامی میکشاند. گویی لبهایش زیر نور آفتاب میپزد و براثر خواب ورز میآید. دستها و پاهایش از پتو بیرون میماند و مانند ترکهای سخت و منجمد میشود.
– نه مثل اینکه نمیشه خوابید.
ژاله مقابل آیینهای ایستاده است و با دستهای نحیفش صورت صیقلی و گونههای ورآمدهی عروسکاش را مانند یک مادر مینوازد. میم بارها او را دیده بود که چگونه از مادرش تقلید میکند.
صدای گربهای که پنجههایش را به در میکشد او را متوجه خود میکند.
– کوفت! چیه تو اون شکم صاب مرده ت که هر چی میخوری سیر نمیشی؟ همین الان بهت کلی غذا داده م. سفره گوشهای از اتاق ولو افتاده است. ته ماندهی غذاها را با هم یکی میکند و زیر لب غر میزند. غذا را جلوی گربه میگذارد و روی زانو به حالت نیم خیز مینشیند. گربه با ولع به سمت غذا میآید.
– نگاش کن، لا مسب و همین حالا بهش غذا دادم آ.
گربه خود را روی زمین ولو میکند. گردن و صورت و چشم و گوشهایش را به زمین میمالد. دماش را راست نگه میدارد. دوباره خود را به زمین میزند. و آهسته صدا میکند.
– یک آن متوجه میشود که انگار گربه مشکل نفس میکشد. روی زمین دراز میافتد. دستها و پاهایش را به سمت بالا میگیرد. آهسته صدا میکند.
– ژاله، دایی جان چیزی به این گربه دادی؟ بیا ببین میفهمی چشه؟
ژاله خود را به سرعت به جلوی در میرساند. با دیدن گربه بغض گلویش را میگیرد.
– نه دایی به خدا؟ پیشی من، پیشی مهربون من! چی شد یهویی؟ چی شده قربونت برم!
میم سعی میکند ژاله را دلداری بدهد. اما او همان طور که عروسکاش را در بغل گرفته با دست دیگرش گربه را نوازش میدهد.
– دایی داره میمیره! ببین شکمشو. داره باد میکنه. چرا این طوری شده.ها، چرا این طوری شده؟
گربه به آرامی خود را روی کتفش نگه میدارد و از بغل روی زمین لم میدهد. توان اینکه حتی سر خود را راست بالا بگیرد ندارد. چشمانش را میبندد و نفس میکشد. صدا میدهد. صدایش به چیزی میان زوزه و ناله و فریاد میماند.
***
عصر. زمستان یک روز دی ماه. ژاله با عروسکش بازی میکند. میم طاقواز روی زمین دراز کشیده است.
– دایی تو پای بچهی منو ندیدی؟
– حتماً همین دور و براس. بگرد پیداش میکنی.
آفتاب از پشت شیشهی زرد اتاق به درون میتابد. ذرات آن مانند شهد گلی زرد رنگ از زیر سقف چوبی اتاق تا روی گلیم کف، پاشیده میشود. میم به پنجره خیره میشود. نور از لای مژگانش چشمانش را مینوازد. پلکهایش را میبندد، و دستانش را از مقابل پلکهایش به نرمی عبور میدهد. سایهای محو و تیره را حس میکند ونوری به نرمی حریر را روی بدناش. لباسش را در میآورد تا گرمای آن را بیشتر حس کند. ژاله او را میبیند و او هم ادای ش را در میآورد اما میم متوجه او نمیشود. از گلیم خاک گرفتهی اتاق غباری به هوا بلند میشود. و در فضای میان اتاق پخش میشود. انفجار رنگ زرد را بر اتاق حس میکند. ژاله همان طور که روی زمین خوابیده پای عروسکش را میبیند که زیر پردهی کنج اتاق افتاده. غلتی میزند. لبخندی به چهرهاش مینشیند. به خود زحمت نمیدهد که آن را بردارد. دیگر خیالش راحت شده و میداند که زیر پردهی سپید کنج اتاق بهترین جایی است که میتواند دستها و پاهای بچهی خود را پنهان نگه دارد. نگاهش را به سمت میم میچرخاند. دو ستون نور در اتاق محو میشود. و در فضای اتاق پخش میشود. پرندهای روی لبهی پشت پنجره نشسته است. و به شیشهی زرد آن نوک میزند. ژاله یک آن به یاد گربهاش میافتد. معصومانه به صندلی چوبی سیاه کنار اتاق خیره میماند. سیاهی آن مانند فصلی تیره به نرمی، به نرمی، به نرمی آفتاب را میدرد و در صدای یاکریم پشت پنجره حل میشود. میم آسمان آبی تیره وکثیف و مردهای را خواب میبیند که از ژرفای آن شهاب سنگی میگذرد و بیصدا در اعماق آسمان منفجر میشود. میم چشمانش را میگشاید. هوا خیلی سرد شده. فتیلهی چراغ را بالا میکشد. ژاله به نرمی، به نرمی، به نرمی، روی گلیم زبر وخاک آلود اتاق خوابیده است. کمی کز کرده. میم پتورا بر میدارد و روی او میکشد. قدری بعد یخ ژاله باز میشود و خود را روی زمین ولو میکند.
شب میشود. مهی ارغوانی و تیره روی شاخههای تنومند و بیبرگ درخت درون حیاط پهن میشود و مانند سایهای شوم از تنهی درخت به نرمی پایین میآید و روی زمین میریزد. میم پارچهای رنگارنگ و کهنه را روی خود میکشد. به آرامی بیرون میآید و مهتاب را نگاه میکند. صورت ماه در اغتشاشی نامعقول کبود و تیره شده است. رنگها درهم فرو رفته و دیگر هیچ اثری از آن همه گرد افشانی زرد آفتاب نیست. درخت در چند قدمی او ایستاده و به سمت آسمان تنوره میکشد. میم دستهایش را زیر پارچه پنهان میکند و به هم میمالد. پایههای سیاه و تیرهی صندلی گوشهی اتاق برق میزند. برگهای خشکیده زیر پاهایش صدا میکنند. چیزی میان ناله و فریاد و زوزه.
– تف!
بادی میوزد و برگهای خشکیده و مانده روی اینجا و آنجای درخت باغچه را میپراکند. گاهی آن را به گوشهای غریب و دور پرت میکند و گاهی به نرمی، به نرمی، به نرمی آن را به زیر میافکند. برگهای خشک از آسمان میبارد. نسیمی میوزد و با خود همه چیز را میبرد. میم چندشش میشود و میلرزد. نورها و رنگها میروند و همه جا را سکوت میگیرد.
صبح میشود. شب با آن همه ستارگانش ردای تیره و مردهی خود را در اعماقی بعید، از مقابل دیده به آرامی محو میکند. میم به یاد سالها پیش میافتد. سالهای بد… سالهای سخت، سخت، سخت.
– یادش به خیر، روزی از هر سو که مینگریستی موج موج شادی جوانه میزد. نسیم بر گلبرگ میوزید و آفتاب بر دانه دانههای شرمگین مانده از شب و شبهای رفته شهد میپاشید. آهوان و دشتها. کوهها و آسمان فراخ.
ژاله که تازه از خواب بیدار شده میبیند که میم دارد با خودش حرف میزند. نزدیک اومی شود و به نرمی صورتش را مانند گربهای به صورت او میچسباند.
– می دانی ژاله جان. سالها قبل ما شاهد یک فاجعهی خانمان برباد دهنده بودیم. مردارها! سیل مردارها! آن وقت تو تازه به دنیا آمدی و هیچگاه پدرت را ندیدی. مادرمهربانت نیز چندسالی بعد از آن از دنیا رفت. اما تنها تو نبودی که این طور بیخانمان میشد. میدانی؟
آنها از هر گناهی پاک بودند. و گنجی از تمام خوبیها در دل ایشان بود. به برگهای این شاخهها نگاه کن اینها روزی سبز و خرم بر بلندای شاخههای این درخت تنومند زندگی میکردند. اما…
– ژاله بیخیال پای بچهاش را جا میزند.
اما امروز همهشان زیر خاک آرمیدهاند. و حتی نمیدانی که زیرتلی از خاک کدام یک خانه دارد. و هیچ چیز از خود به ما نمیگویند. گیج و سردرگم از روی مقبرههاشان میگذریم و هرگز صدایمان به آنها نمیرسد.
ژاله دستها و سر بچهاش را جا میزند. میم اشک چشمانش گونههایش را کثیف میکند.
– میدانی انها برادران و خواهران ما بودند. ژاله! دایی جان! گفتی چطور بچهات را صدا میزنی، درحالی که اسمی ندارد؟!
م. ل. و
آذرماه نود