نوشته: مجتبی لبافی
شب از نیمه گذشته بود. از درون راهرو صدای پا شنیدم. بعد حس کردم که سایهای وارد اتاق شد. لحظهای ایستاد و از جایش جم نخورد. روی تنم خم شد. چهرهاش در تاریکی دیده نمیشد. صورتش را به صورتم نزدیک کرد. فکر کردم که قصد جانم را کرده است. بلافاصله اتاق درتاریکی مطلق فرو رفت و من او را دیگرهیچگاه ندیدم.
دمدمههای صبح، سپیده هنوز روی تخت اتاقش خاموش افتاده بود. پردهی اتاق را کنار کشیدم. نور سردی از قاب پنجره روی تخت افتاد. سپیده لباس نخی سفیدی به تن داشت. روی تخت غلتی زد و یک چشمش را باز و بسته کرد. دست چپش را آرام بالا آورد و سعی کرد مقابل تابش نور را بگیرد. اما پرتو نورازمیان انگشتانش عبورمی کرد و به موهای حناییاش میرسید و مانند زرداب تلخی ته دلم میماند.
سپیده آرام آرام چشمهای شگفت زده اش– که گویی از هیبت حادثهای هولناک از حدقه بیرون زده – را به چشمانم دوخت. حتم داشتم برای یکصدوهفتادمین بار بعد از اینکه چشمانش را میگشاید از من خواهد پرسید که برای چه اینجا هستم و من هم برای یکصدوهفتادمین بار جواب خواهم داد که تو روی تخت خوابیده بودی که…! بعد او برای یکصدوهفتادمین بارخواهد پرسید که کجا مینشینی؟ و من با حسرت دوست دارم برای آخرین بار به او اشاره کنم؛… هر چند که زمان برای سپیده گاهی مکث میکند وگاه حتی به عقب باز میگردد…
آهی میکشم او هم روی تخت نیم چرخی آرام به بدنش میدهد. به نور خیره میشوم. از جایم بلند میشوم و راهروی نیم تاریک بیرون اتاق را میگذرانم و بعد خود را دلداری میدهم که چرا مرا به خاطر نمیآورد؟ چرا هیچ جایی حتی کوچک، در میان رشتهها و سرشاخههای ریشه دوانده در ذهنش، که زمان را در چنبرهاش مدفون کرده برای من ندارد.
سپیده لبخندی زد. فکر کردم این بار قلابم به جایی گیر کرده. در جواب سوالش گفتم: اینجا همان اتاقی است که همین حالا از آن بیرون رفتم و تو در آن خوابیدهای. من پرده را کنارکشیدم نور از پنجره داخل شد. تو روی تخت خوابیده بودی. نور روی صورتت افتاد. قدری روی تخت به این طرف و آن طرف کش و قوس آمدی. اما نور از لابه لای مژه گانت، چشمانت را میخلید. تو بیدار شدی اما نه کاملاً. مثل همیشه از من پرسیدی که اینجا چه میکنم؟ من چرخی در راهروی بیرون زدم تا خواب کاملاً از سرت بپرد. داخل که شدم تو به من خندیدی و انگار دنیا را به من بازگرداندند. بیا بیا کنار پنجره خودت نگاه کن!؟
اما امروز یک آن از کوره در رفتم و با لحن تند و عاجزانه توامان به او گفتم: از چه میترسی؟! منم، مرا که میشناسی؟! من حتی میدانم که آن دستهای ظریفت را وقتی از ترس به رعشه میافتند در جیبت فرو میکنی تا دیده نشوند. من دیدهام آنگاه موجود مرگ آوری از تماس دستان ظریفت با هر شی یی که با آن برخورد میکند حاصل میشود. تکانهای سرگیجه آوری میخوری. تو، تو،… حواست نیست! از بس به در و دیوار اصابت کردهای تنت کبود شده. من هستم که باز تو را از این تصمیم احمقانه منصرف میکنم. من هستم که مانع تو میشوم. آنوقت معصومانه مدتها به جایی خیره میشوی. ومن تو را با چشمانی اشک آلود مینگرم. و مدتها هر دو گذر زمان از یادمان میرود.
صندلی درست کنار پنجرهی سپیده بود. چیز گنگی درلایههای مه آلود ذهنم وجود داشت. لرزش خفیف لبهای سپیده و دستانی که در جیب پیراهنش پنهان میکرد.
شگفت زده نگاهم میکند و برای یکصدو هفتادو یکمین بار از من میپرسد که چرا اینجایم؟ و لحظهای بعد یادم میآید که دیروز هم همین کار را کردهام. دیروز هم منصرفش کردهام.
سپیده بر خود میلرزد و میگوید: خفقان!
و من انگار که به کلی فراموش کرده باشم دیروز هم او قصد چه کاری را داشته است، جسورانه او را از تصمیمش منصرف میکنم.
وهر بار فکر خواهم کرد که این نخستین بار است که…
خرداد ماه سال۹۰