نوشته: مجتبی لبافی /
شاید برای آدمهای بیکس و مهجور و پیشپاافتادهای مثل من (درست به معنای واقعی کلمه) صدای زنگ در یا چنین چیزهای بظاهر معمولی به اندازهی صدای بمبهای واقعهی هیروشیما مهیب و تکاندهنده باشد! م. ل. و
روی پشتبام دو زن با هیکلهای درشت و دامنهای گشاد ولباسی که آستین آن را تا آرنج بالا زدهاند و روسری رنگی به سر دارند مشغول شستن پشتبام هستند. لحظهای میایستند و قامت خمیدهی خود را راست نگه میدارند و قدری استراحت میکنند. گهگاه گره روسری رنگی آنها شل میشود و تا نوک دماغشان جلو میآید.
پسری هفده هجده ساله از درگاهی داخل میشود و سبدی پر از لباس را کف پشتبام میگذارد. چند دقیقه بعد دخترکی ده یازده ساله که لباسی یکدست نارنجی به تن کرده و موهای خود را از پشت بسته است لیلیکنان وارد پشتبام میشود. هم-زمان با او ماشینی که اثاث کهنه و ضایعات آهن میخرد وارد کوچه میشود. پسرکی هفت هشت ساله پردهی اتاق طبقهی پایین را کنار میزند و سعی میکند نگاهی به بیرون بیاندازد. انگار پنجره بالاتر از قد اوست و بسختی خود را تا گردن بالا میکشد.
نگاهی که به پشتبام میاندازم دستکم نیمی از فضای آن را لباسهایی اشغال کرده که دوزن آنها را روی بند رخت آویزان میکنند. دخترک، شوخ و شنگ میان لباسها بازی میکند و آوازی نامفهوم را میخواند. پنجرهی طبقهی کناری سریع باز میشود. پنجره کشوییست و صدایی ایجاد میکند. قدری بعد صدای سرخ شدن روغن در ماهیتابه… دستی از پنجره بیرون میآید و پنجره را که انگار زیادتر از حد باز شده کمی میبندد. صدا نیز کمتر میشود. پسرک طبقهی کناری دماغش را به پنجره چسبانده است. در یکآن خود را جدا میکند. اما لای پرده گیر میکند. چراغ طبقهی پایینتر خاموش است. اما نه! از ته اتاق کوچکی در سمت راست خانه، نوری زرد رنگ پیداست که انگار از پشت شیشهای مشجر دیده میشود. نور بیشتر میشود. مردی درشتاندام و پرمو از اتاقک بیرون میآید. حولهای دور خود پیچیده است و در تاریکی با کسی صحبت میکند. با حوله به جان گوش خود میافتد. مدتی بعد با هیکلی بدقواره ولخت در اتاق به اینسو و آنسو میرود. وارد اتاق تاریکتر میشود. چیزی میگوید. چند لحظه بعد نوری از اتاق تاریک، خاموش و روشن می-شود.
در طبقهیی پایینتر زنی نسبتاً چاق با لباسی نیمهپوشیده دستها را بر طاقچهی کنار پنجره تکیه داده است و بدون آنکه سری بچرخاند به بیرون زل زده است. نگاهی به من میاندازد اما توجهی نمیکند. کاملاً بیتفاوت دهاندره میکند. صدایی به گوش میرسد. از پشتبام است. زن کمی خود را به پنجره آویزان میکند تا آنها را ببیند. موفق نمیشود. در پشتبام هنوز زنهای چاق مشغول رُفتوروب هستند.
در طبقهیی دیگر پسری جوان بلندبلند با تلفن صحبت میکند.
الو… الو… بلندتر صحبت کن، الان خوبه؟
پیراهنی سفید دارد. مدام با موهایش ور میرود ودر اتاق اینطرف آنطرف میرود.
ــ نه، نه… من بهش گفتم دیگه، چن دفه زنگ میزنی؟ تا چند ساعت دیگه میآم، باشه، شمام… ما رو، قاه قاه میخندد
چند لحظه بعد وارد پشتبام میشود. شلوارکی سفید پوشیده و پاهای لاغری دارد. زنهای چاق با دیدن او روسریهای خود را میزان میکنندوآستینهای خود را تا مچ دست پایین میکشند. پسر با گوشی تلفنی که به دست دارد صحبت میکند. و دیش ماهواره را که گوشهای از پشتبام است تنظیم میکند. چند لحظه بعد از پشتبام خارج میشود. پنجرهای دیگر باز میشود. دستی پیر و چروکیده لیوانی آب بر گلدانی که پشت پنجره است میریزد و بطریهای آبلیمو را که روی طاقچهی اتاق است جابجا میکند. پنجره را به سختی میبندد و پرده را کیپ تا کیپ میکشد.
دختری جوان در طبقهی اول مشغول شانهکردن موهای نسبتا بلند و خرمایی رنگ خود است. مدتی بعد شروع به رقصیدن میکند. چند بار از پشت پنجره کنار میرود و دوباره پیدایش میشود. در همان طبقه، پسری سیگاری نیمسوخته را در زیرسیگاری روی اوپن آشپزخانه خاموش میکند.
بیرون از خانه زنی میانسال که یک دسته گل و یک جعبه شیرینی به دست دارد روی برگهای که گویی نشانی خانهای نوشته شده را میخواند و گیج به شمارهی خانهها نگاه میکند. زنگ خانه را میزند. پسر و دختر در طبقهی اول سراسیمه درون اتاق اینسو و آنسو میروند. دختر روسری به سر میکند و پسر جوان سیگارش را دور میاندازد. صدایی نفسنفسزنان از افاف شنیده میشود
کیه؟
زن میانسال چیزی میگوید که نامفهوم است
قدری بعد دختر روسری را از سرش در میآورد و هر دو میخندند
زن میانسال نگاهی به اطراف میاندازد. زن چاق چند طبقه بالاتر سرش را خم میکند و با دست به خانهیی که من در آن بودم اشاره میکند
در چهرهی زن میانسال دقیقتر میشوم ولی او را نمیشناسم. زن چاق همانطور خیره به من نگاه میکند. چند لحظه بعد زنگ خانه به صدا درمیآید. بدنم سست میشود. جا میخورم. قلم و کاغذی را که در دست دارم زمین میگذارم و از پشت پنجره به طرف اف اف میروم
کیه؟
صدای زن میانسال است که میگوید: خیلی ببخشین منزل خانوم امینی اینجاس؟ همون خانومی که تازه فارغ شده
بدون مکث جواب میدهم
ــ نه
و بسرعت افاف را میگذارم. ناگهان چیزی به یادم میآید. سریع افاف را برمیدارم:
خانوم خانوم!… زنگ دو طبقه پایینترو بزنین. تازه اومدن اینجا، من حواسم نبود ز… زنگ دو طبقه پایینترو بزنین
صدای باز شدن در را میشنوم مقابل آیینهی اتاق میایستم. چهرهام عرق کرده است. دوباره پشت پنجره میروم. هیچ اثری از زنهای روی پشت بام نیست. تنها دخترک با عروسکی که به دست داشت بازی میکند
صدایی از درون ساختمان دختر را صدا میزند. دختر هم سراسیمه درِ پشتبام را بههم میکوبد و میرود. اما خازن در، گیر میکند و در دوباره بازمیشود. تقریبا تمام پردهها کشیده شده است
زن بدترکیب و خیره هم خمیازهیی میکشد و چشمان خود را میمالد. نگاهی از سر بیاعتنایی به من میاندازد و پرده را میکشد. چند لحظه بعد دوباره نگاهی به من میاندازد. قدری پردهی اتاق باز مانده است. دوباره کنار پنجره میآید و سعی میکند که پرده را کیپ تا کیپ بکشد.